وارد غرفه‌ی نمایشگاه اروند شدم و به سمت نمایشگاه کتاب‌ رفتم، بزرگ‌ نبود و همین نشان می‌داد که نمایشگاه بزرگ‌ کتاب، اروند نیست، بین کتاب‌ها یکی‌شان چشمم را گرفت، برداشتم و همزمان پرسیدم "امسال شلمچه نمایشگاه کتاب داره؟" و جواب گرفتم "نمیدونم خبر ندارم، ولی فکر کنم داشته باشه. آره هست" ، مقصد بعدی رسیدن به غروب شلمچه بود، وارد نمایشگاه که شدم فهمیدم که نمایشگاه بزرگ کتاب امسال در شلمچه هم نیست، این را می‌شد از غرفه‌های کوچک کتاب فهمید، به خودم گفتم "خب! پس یا طلائیه است یا هویزه" و به امید طلائیه‌ای که ممکن بود برویم از نمایشگاه شلمچه فقط یک دفتر و دفترچه خریدم! نماز را در شلمچه خواندیم و موقع حرکت مدام به خودم می‌گفتم "کاش بین کتاب‌هاش بهتر نگاه کرده بودم، اگه طلائیه یا هویزه نریم یا هیچ‌کدومش نباشه باز سرم بی‌کلاه میمونه" ، اما باز امیدوار بودم، حتی به ماردی که هر سال فقط چند غرفه‌ی کوچک دارد!
فردا در نهر خَیِّن مطمئن بودم که دیگر قرار نیست امسال راهی طلائیه یا هویزه شویم؛ از همان غرفه‌‌های کوچک خَیِّن دو کتاب خریدم و بعد تمام مسیر به این فکر می‌کردم که "چرا اروند و شلمچه بیشتر نگاه نکردم؟ اروند کتاب‌های خوبی هم داشت".
بعدتر فکر می‌کردم که ما آدم‌ها چقدر در زندگی فرصت‌هایمان را به طمع فرصت بهتر از دست دادیم، فرصت‌های کوچک را حیف کردیم که شاید فرصت بزرگتری معجزه‌وار از راه برسد، اما نرسید؛ هی نشستیم و پشتِ پا زدیم به غنیمت‌های کوچک تا عاقبت یک‌روز در چال‌ِ بزرگ زندگی گنج قارون پیدا کنیم. اما دریغ که گنجِ ما سرابی بیش نبود!


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها