بادبادک‌باز، کتابی جالب با ماجراهای جذاب و البته غم‌انگیز‌ !

بعد از مدت‌ها دوباره اتفاق افتاد که کتابی را بخوانم و شب در میان شهرِ کتاب قدم بزنم، آن‌شب روحم تمامِ وقتش را در خیابان‌های کابل گذراند،در خیابان وزیر اکبر‌خان و کنار سپیدار قد بلند حاشیه‌ی خیابان‌، کنار لباس‌های رنگی رنگی نه و چپن بلند مردانه و دامن‌های حاشیه‌دوزی شده‌‌ی ن افغان‌، با پس زمینه‌ی صدای احمد ظاهر، کنارِ مسجدِ روی جلد کتاب و بعد. مخروبه‌های کابل . تانکر گازوئیل. نفس‌های خفه شده. تقلا برای ذره‌ای هوا. نور و باز مخروبه‌های کابل!


موقع خواندن کتاب و جشن زمستانی افغانستان چقدر دلم می‌خواست بادبادک هوا کنم، به این طرف و آن‌طرف بدوم و جیغ بکشم و بخندم و حتی به دست‌های بریده‌ام با خرده‌های شیشه اهمیتی ندهم، دلم از جنس دلخوشی‌های کوچک امیر خواست و رفیقی به مهربانی حسن!


و حسن، موقع خواندن سرگذشت حسن بارها ورق‌های کتاب را در دستانم مچاله کردم و هربار پشیمان شدم، از اینکه امانت‌دار بدی باشم هیچ خوشم نمی آید وگرنه بدم نمی‌آمد برگه‌هایی را ببرم و مچاله کنم یا حتی به آتش بکشم تا خشم نشسته در قلبم را کمی آرام کند، چقدر مظومیت حسن درد داشت، چقدر مظلومیت آن هزاره‌ی مهربان درد داشت؛ تف به دنیایی،شاید هم طویله‌ای، که گورستان آرزوهاست.

خلاصه که بادبادک‌بازِ خالد حسینی با تمام‌‌ پستی و بلندی‌هایش، با تمام غم‌ها و شادی‌هایش، با امیر و حسن و سهرابش جذاب است و دل‌چسب، در عصرهای پاییزی بخوانید و لذت ببرید :)

+ تو پست‌های بعدی بازم معرفی کتاب هست :)


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها