معشوق پاییزی من، سلام!
حال که این نامه را میخوانی من احتمالا در اتاقِ کار کوچکم، در کلبهای زمستانی وسطِ آنگلبرگ، روی صندلی راحتیام لم دادهام، به تو فکر میکنم و برای صدمین بار "آیدای بیشاملو"یم را میخوانم و با تکتکِ جملاتش جنبش زندگی را در شریانهایم احساس میکنم!
راستی امروز چند شنبه است؟ ما حالا در کدام ورق تاریخ ایستادهایم؟ چند تار موی سیاهِ یادگار روزهای جوانی بر سرمان باقی مانده؟ چند زمستان از نوشتن این نامه سپری شده تا امروز به دستان و نگاه تو رسیده است؟
از همهی این حرفها که بگذریم، روزگارت چگونه است؟ چرخ افسونگر روزگار بر مرادت میچرخد؟ من که تنهایی را پیشهی راهم کردهام، تو چطور؟
هنوز هم طرح لبخندت امید بخش روزهای کسی هست؟ غروبهای پنجشنبه کسی برایت نامههای عاشقانه در پاکتهای کاهی میفرستد؟ عصر جمعه شعرهای شاملو را زیر گوشت زمزمه میکند؟! تمام خیابانهای شهر را برای پیدا کردن صندوق چوبی پر از گلهای میخک و شمعدانی بههم میریزد؟ کسی را داری که تا نیمههای شب برای بافتن شالگردن فیروزهایت بیدار بماند و صبح وقتی هنوز آفتاب پلکهایش را نگشودهاست، چشمهای سرخش را پشتِ درِ خانهات برساند؟ راستی امروز زنی به اندازهی منِ بارانی سالهای قبل عاشقت هست؟
گفتم باران! دخترکی مجنون زیرِ باران همپای قدمهایت میشود؟ برایت آواز میخواند "آسمونو سنگ میزنم امشبو بارون بزنه، هر کی رو تو کوچه ببینم میگم اون جون منه."؟، یخبندانِ زمستان کسی شیرقهوهی داغ مهمانت میکند؟ تمام منطق و فلسفههای دنیا را برای رسیدن به تو بههم میریزد و آخر شبی بارانی خسته و شکسته در چشمهایت زل بزند و بگوید "نشد که بشه" ؟ خلاصه بگو هنوز هم 'منی' در زندگیات جاریست؟
شاید این آخرین فرصت نامههای غروب پنجشنبه باشد.
در آخرین قرارمان پرسیده بودی چرا قصهی غمانگیز ما مثل پایانِ خوب کتابها به انتها نرسید؟ نمیدانم! شاید تقدیر قلبهای کوچکِ ما به وسعت احساسِ عظیممان نبود!
معشوق پاییزی من! در انتهای شبهای سرد زمستان تو را به پروردگارِ سبزههای شادِ بهار میسپارم .
+ گفته بودی که چرا خوب به پایان نرسید . راستش زورِ منِ خسته به طوفان نرسید!
این روزها حال هیچ کس خوب نیست، لبخند میزنیم اما غم از پشت نقابهای پوسیدهیمان بیرون زده است، شوخی میکنیم و درد از پشت هالهی خستگی نشسته بر قرنیههامون پیداست؛ حتی جوابِ "چطوری؟" هایمان هم دیگر مثلِ سوزِ بهمن سرد است، خوبمهایمان ناخوشیها را فریاد میکشند!
خدایمان را چسباندهایم یک گوشهی رینگ و محکم با چوب تقصیرها و تقدیرها میکوبیمش اما میدانیم آخر هم آنی که لَت و پارَش به خیابان میرسد ماییم، آنی که بینفس شده است و هیچ مسیحایی ذوق مردهاش را زنده نمیکند ماییم ، افتادهها ماییم ، خستهها ماییم ، کمآوردهها ماییم ، حتی جاماندهها هم ماییم .
سال هاست چشم دوختهایم به درهای بسته و منتظریم معجزهها در بزنند ، آخر خوانده بودیم که همیشه انتهای امید معجزهها از راه میرسند، غافل از اینکه درها را از درون قفل زدهاند و کلیدها را پشت قلههای بلند دماوند گم کردهاند .
کسی چه میداند؟ شاید معجزهها پشتِ در منتظر گشایشاند .
+ ایام فاطمیه، شهادت حضرت فاطمه زهرا(سلامالله علیها) تسلیت!
بعد از حدود ۵ ماه قرار شد امروز همدیگر را ببینیم، قرارمان لب ساحل بود که تماس گرفت و مکانش را به بازار تغییر داد. راهی شدیم، بعد از مدتها کلی حرف زدیم و خندیدیم، گفت"چقدر شهرتون گرم شده" گفتم"شهرتون؟! انگار واقعا شمالی شدیها!"، سمبوسهی پیتزایی مهمانش کردم و گفتم "بیا سمبوسهی شهر ما رو بخور خانومِ شمالی"!، حسابی خودآزاری کردیم با سمبوسهی داغ و سسِ فلفلِ تند؛ هر دو آتش گرفته بودیم و به تند بودنش معترف اما به لذتش میارزید!
مقداری از خریدها را انجام دادیم، صدای اذان مغرب که از گلدستههای مسجد جامع بلند شد به خریدهایمان سرعت دادیم.
شیشهی اَرده را توی پلاستیک گذاشت و با پدرش تماس گرفت، فهمیدم که برای ادامهی خرید با کسری بودجه مواجه شده است، پدرش گرفتار بود و به انتقال پول نمیرسید اگر هم میرسید مغازه تعطیل میشد، فردا ۸ صبح هم راهی بود؛ گفتم که مقداری پول در کارتم مانده است، تعارف میکرد ولی دستِ آخر کوتاه آمد.
موجودی کارتِ من و کارت خودش و پولهای نقد مانده در کیفش جمعاً به خرید خودش و سفارش دوستش میرسید. راهی مغازه شدیم، وسایل را برداشتیم، کارتم را تقریبا تا ته کشیدم، پولهای نقد را هم داد، نوبت به کارت او رسید اما موجودی کافی نبود، گفتم مقداری هم در کیفم هست، از کارت کمتر کشید و من ته کیفم را هم در اوردم، از او پرسیدم:
_من دیگه برای کرایه پیشم نمونده، پول خرد پیشت هست؟
_ اره برای کرایه دارم!
از خریدهایش یک قاب موبایل مانده بود، با پدرش تماس گرفت و اول قرار شد یکچهارراه دیگر پیادهشود و با پدرش برود برای قاب، باز دوباره کنسل شد تا پدر خودش قاب را بخرد و سرِ آخر سرِ چهارراه کرایه را حساب کرد و پیادهشد ، دست دادیم و به امید دیدار عید با هم خداحافظی کردیم.
تاکسی سر خیابان رسید، محض احتیاط پرسیدم "چقدر باید بهتون بدم حاجآقا؟" پیرمرد راننده چراغ ماشین را روشن کرد و گفت "قابلی نداره بابا، دوستت که کرایهی خودش رو داد، شما هم همون هزار و پونصد، هزار و سیصد رو بدی درسته" عرق روی پیشانیام نشست، دوستم کرایهی یکنفر را حساب کرده بود!
دوباره تمامِ گوشه کنارهای کیفم را گشتم، پر بود از رسیدهای بانکی اما دریغ از پول! فقط یک سکهی پانصد تومانی ته کیفم افتاده بود. خجالت کشیده بودم و احساس میکردم زمین به اندازهی فضای همان پراید قراضه برایم تنگ شده است، با شرمندگی گفتم:
_شرمنده حاجآقا انگار فقط همین پونصد تومنی توی کیفم مونده!
_چندتاست؟
_یکی!
_بده بابا، چه میشه کرد؟ اشکالی نداره!
هنوز توی کارتم مقدار کمی پول مانده بود، اصرار کردم که "شرمنده بخدا، چند ثانیه صبر کنید از مغازهی کناری پول بگیرم کرایهتون رو بدم" قبول نکرد و من با دنیایی از شرمندگی پیاده شدم؛ دلم می خواست زمین دهانباز کند و من را ببلعد؛ آدمهای خجالتی میدانند که چقدر آن لحظات برایم وحشتناک بود، که چقدر احساس شرمندگی کردم، که چقدر دلم میخواست بر سرِ خودم داد بکشم "احمقِ بیشعور چرا اخه ته کیفت رو در اوردی؟ چرا فکر نکردی که یک درصد ممکنه فراموش کنه کرایهی تو رو بده؟ چرا با جیبِ خالی توی تاکسی نشستی؟ خجالت نکشیدی هزار تومن توی کیفت نذاشتی؟ حالا خوب شد؟ بکش حقته لعنتی احمق!."
+ عبرتِ امروز به وقت ۱۹:۰۲ روز سیزدهم بهمنماه ۱۳۹۷ ، تا اخر عمر توی ذهنم ثبت میشه تا دیگه هرگز انقدر خجالت نکشم!
هوا خیلی خوب است، نه زمستان است و نه تابستان، بوی بهار میدهد انگار، صدای جیک جیک گنجشکهای نشسته روی شاخهی شاهتوت هم آتش لذتش را شعلهورتر میکند، خلاصه برای یک حالِ خوب، لااقل هوا مناسب است.
وارد آشپزخانه شدم، مادرم پشت ظرفشویی ایستاده است و برای خودش شعر میخواند، صورتش غمگین و ته چشمانش نم اشکی نشسته است، گفتم:
_چیه؟
_ هیچی!
_نه بخدا بگو، باز چی شده؟
_ هیچی بخدا!
نگاهش کردم، نگاهم کرد، خندید!
گفتم: پس چرا داری لالایی میخونی؟
_لالایی میخونم؟
_نمیدونم! لالایی، شَروِه، هر چی که میخونی،نخون! یه چیز شاد بخون!
به سمتِ درِ اتاق رفتم، اما نه! باز دارد شروه میخواند، همان آهنگِ حزنانگیز جنوبی! ضَرب گرفتم روی کابینت و خودم شروع به خواندن کردم:
اِشکله جونم، اِشکله ؛ اِشکله باغی، اِشکله ؛ چته بیدماغی؟ اشکله!
بیو بریم شمال ولات قالی کنیم فرش، اشکله
قوریه سرخ و سفید، مَنقلِ پُر تَش، اشکله . "
خندید، هر کاری کردم که همراهی کند، نکرد، میگفت" بلد نیستم"!
برگشتهام به اتاق، مادر هنوز در آشپزخانه است و باز صدای شروه خواندنش میآید.
+ تولد یکی از دوستانم در راه است، به رمانهای عاشقانهی اینترنتی خیلی علاقهدارد!
رمانی که تم عاشقانه داشته باشد (که برایش جذاب باشد) ولی مثل رمانهای آبکی اینترنتی نباشد و خلاصه حرفی برای گفتن داشته باشد سراغ دارید؟ ( جیب ما را هم در نظر بگیرید لطفا:دی )
++ ناامیدی سایه پهن کرده است وسط زندگیام، نفسگیرم کرده است؛ اما هنوز هم باریکههای نور را دوست دارم!
هنوز هم موقع دیدن میوهی پیوندی وسط آن همه پرتقال معمولی، شکستن تخممرغ دو زرده، دیدن قاصدکی کنار پنجره یا سرخ شدن آسمان هنگام غروب دعا میکنم، نمیدانم اعتقاد و امیدش از کجا آمده است اما من هنوز هم گاهی به همین شعلههای کوچک امید میبندم!
چند روزی هست که خبر گم شدن دوربینِ فیلمبرداریشان پیچیده ، همسایهی تقریبا جدیدمان را میگویم ، گویا دوربین در خانه و جایی جلوی دید قرار داشته است و کسی آمده و برده است! البته همهی اینها را خودش میگوید؛ میگوید که دوربین کنار تلویزیون بوده است و حالا نیست ، تمام سوراخ سُمبههای خانه را زیر و رو کرده است ولی دریغ ، پول نقد هم در خانه داشته است اما حتما محترم وقت پیدا کردن آنها را نداشته و فقط دوربین را برداشته و متواری شده است!
دیروز خانم همسایه گفته بود که دوبار خودم و یکبار یکی از بستگان فال زدهایم و گفتهاند که کار یکی از همسایههاست، پسری چارشانه با چشمهای ریز!
بعدتر به خواهرم گفته بود که خانم یا شاید هم آقای فالگیر گفته است که در جمع همسایههایت بگو که میخواهم انگشتنگاری کنم تا هر کسی هست بترسد و خودش دوربین را پس بیاورد ، میپرسم "چرا اینها را به تو گفت؟" میگوید "خودش گفته است که من به شما اعتماد دارم! حتی به شوهرم گفتهام اگر قرار شد سفری برویم کلید خانه را بسپاریم دست خانوادهی آقای ع!"، مادر میگوید" اِی والا بگین نه، بگین دخیل سرت"!
میگویم حالا این ماجرا را به هر کسی گفته است یک "من به شما اعتماد دارم" هم تَنگ حرفهایش چسبانده ، ولی در حقیقت ذهنش به سمت همهی همسایهها رفته است، همانطوری که الان ذهن ما دنبال پسر چهارشانهی چشم ریز است! سرِ اخر هم دوربین زیر مبل پیدا میشود و ماجرا فراموش میشود.
بعد فکر میکنم به گمانهایی که در مغز تکتک افراد مطلع از ماجرا خصوصا خودِ خانم و آقای همسایه نقش بسته است، میپرسم "واللهِ الان گناه این ظن و گمونها گردن کیه؟ خدا نگذره از این فالگیرها که گناه روی گناه همه میذارن، خب لامصب اگر میدونی کیه خب بگو اگر نمیدونی مرض داری آدرس میگی؟"
مادر هم میگوید "الف (یکی از همسایهها) هم ناراحت بود ، گویا به اونها هم گفته که از شما دلخورم چون موقع خرید خونه از شما پرسیدم چطور محلهایه؟ گفتید محلهی خوبیه و ما راضی هستیم!! . شاید هم بگن کار پسر اونهاست ،والا پسر اونها که چشمهاش همین قده [اندازهی بزرگی را با دستش نشان میدهد] " به مادر میگویم "خوب نیست گمون اینجوری میزنیدها" !
مادر میرود و من میمانم و ذهن افسار گسیختهای که در حال بررسی ریز و درشتی چشم پسران همسایه است .
+ [ یَا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا اجْتَنِبُوا کَثِیرًا مِّنَ الظَّنِّ إِنَّ بَعْضَ الظَّنِّ إِثْمٌ ]
ای کسانی که این ایمان آوردهاید ، از بسیاری گمانها اجتناب کنید ، زیرا بعضی گمانها گناه است! (حجرات/۱۲)
کسی چه میداند؟ شاید بیست و یک سالگی تحویل چندین رویا باشد!
شاید قرار است ناقوس رسیدنها بعد از این همه نرسیدن به صدا در بیاید، شاید ساعت شنی اینبار بخواهد ساعتهای ۲۱ سالگی را بشمارد برای بلند شدنها، رسیدنها، وصله زدنها یا حتی از نو شروع کردنها.
کسی چه میداند؟ شاید بیست و یک سالگی قرار است تحویل چندین رویا باشد . [امیدوار چنانم که کار بسته برآید.]
+ اولین کسایی که تولدم رو تبریک گفتن رفقای بلاگر بودن، چی بگم الان؟ تو دلِ زمستون دمتون گرم :)
++ امروز خودم رو برداشتم و تو یخبندون زمستون بردم لبِ ساحل، قدم زدم، یه اسپرسو خودم رو مهمون کردم و دلِ سیر( البته ما که سیری نداریم) آفتابِ دلبرِ عصر و
غروب یک بهمن ماه رو، رو به خلیج تماشا کردم، چه صحنهی جذابی بود :)
+++ بین خودمون باشه ولی امروز تو کتابفروشی فهمیدم که من یه رگ پنهان اصفهانی هم دارم ، خلاصه "حالِدون چطورِس؟" :دی
++++ قبل از هر کامنتی، لطفا یک دقیقه از اون وسطهای قلبتون برام دعای خیر کنید، دعا اثر داره :)
+++++ یک دوستِ بلاگری ماه تولدش گفت " برید ماه سلطنت خودتون بیاید"، خواستم بگم ما که سلطنت نمیکنیم ولی به هر حال ماه سلطنت بهمنیها شروع شده :))
++++++ زنگ زده بود که بیا در حیاط کتابات رو بیارم، در رو که باز کردم دوتایی در حیاط بودن و تولدت مبارک رو میخوندن، از دیدن کیک و کلاه شکه شدم،آخه انتظارش رو نداشتم، گفتم اگه همهی کتاب درسیهای دنیا اینطوری بود خیلی خوب میشد:)) ( خودم از کیکه نمیتونم بخورم :| )
عنوان: من زنم، زنِ زمستون . زنِ شعرای پریشون
رو تنم زخم یه غربت . تو چشام هوای بارون
دریافت
به ابتدای خیابان که رسید مثل همیشه لبخند روی صورتش نشست، سنگفرشهای پیادهرو را شمرد و مقابل ویترین مغازه ایستاد؛ چشمهایش به تابلوی مغازه دوخته و بعد برای چند ثانیه بسته شد!
《سوز سرمایی از پارگی کاپشنش وارد میشود و تنِ نحیفش را در آغوش میکشد؛ روی نیمکت چوبی پارک، کنار درخت نارونی تنومند، دخترکی با موهای خرگوشی و پالتویی لاجوردی نشسته ، با ذوق به بستهی زیبایی در دستانش نگاه میکند؛ برق چشمان دخترک از کیلومترها دورتر هم پیداست!
کنارش میایستد، سلام میکند و جعبهی فال را مقابلش میگیرد.
دخترک ولی حواسش جای دیگریست!
چشمهایش حوالی بسته و لبخند دخترک میچرخد، تردیدی کودکانه در سرش میپیچد، دل دل میکند و بعد دستانش را به سمت بستهی مدادرنگیها دراز میکند! دستانش کوچکست اما زمخت؛ کوچکست اما کثیف !
دخترک سر میچرخاند و میخندد "خوشگله نه؟"
میخندد، از همان خندههای دوستانهای که مهربانی چهرهاش را نمایان میکند "آره.آره خیلی خوشگله"
با انگشتانش جعبهی مدادرنگی و با چشمانش نگاه دخترک را لمس میکند. ناگهان صدایی دنیای کوتاه کودکانهاش را میخراشد؛ "ای وای دست نزن، میگم دست نزن خراب میشه. یاسمن! چرا مراقب وسایلت نیستی؟ اگه ازت گرفت چی؟ ها؟ "! .》
سوز سرما در مویرگهایش میپیچد ، اجزای صورتش منقبض و پلکهایش با فشاری از هم باز میشود، دستی به پیشانی میکشد و دوباره با گوشهی چشم به تابلو نگاه میکند 《نوشتافزار آوا》!
دستگیرهی در را پایین میکشد و در با صدا باز میشود، قدم به داخل میگذارد و لبخند همیشگی، که کوهی از درد را در پسش پنهان میکند، بر چروک نشسته بر پیشانیاش سایه میاندازد.
_ سلام!
_[فروشنده از پشت قفسهها بیرون میآید] سلام، خیلی خوش آمدید!
_متشکرم، برای سفارش جدیدم اومدم، رسیده؟
_ بله همین دیروز رسید، اگه چند دقیقه منتظر باشید پیداشون میکنم.
میچرخد و به سمت قفسهها میرود، پچپچ آرام دو نفر سکوت ملالآور فروشگاه را میشکند:
_این همون پسره است که همیشه میاد،به نظرم کلکسیون جمع میکنه!
_کلکسیون چی؟
_ مدادرنگی .
دیدید خیلی وقتها به عکس تلویزیونهای سیاه و سفید قدیمی، نوار کاست،رادیو، عکسهای سیاه و سفید، ماشینهای قدیمی، آسیابهای قدیمی،خونههای کاهگلی و . نگاه میکنیم ، ناخواسته میخندیم و انگار پرتمون کردن به خیلی سال پیش؟ میگیم" اینا خیلی قدیمینها، زمان بیبی و آبواهای ما(پدربزرگهای ما) اینا مد بوده، همه از اینا داشتن، ما هم ته بچگیمون یه چیزهای قدیمی از اینا دیدیم ."!
آره، خلاصه که کلی حال میکنیم با این چیزهای متروک و قدیمی!
حالا که دارم به وسایلم و چیزهای اطراف نگاه میکنم به این فکر میکنم که یعنی یه روزی هم میشه که نوههای ما به اینا بگن نوستالژی؟ بگن قدیمی؟!
مثلا یه روزی نوهی من تو نمایشگاه وسایل قدیمی بگه " این لپتاپ رو میبینی؟ مادربزرگ من از اینا داشت، عهعه این موبایله رو میبینی؟ بیبی(منظورش منم:/ ) میگه یه روزی از اینا مد بوده، حتی سوار پراید میشدن قدیمها(:| ) ،." یا خیلی چیزهای دیگه؛ عجیبه نه؟ یه روزی ماهایی که امروز تو اوج جوونی هستیم رو به عنوان فسیل( منظور خیلی قدیمی) یاد میکنن! البته اگه اصلا یاد کنن و یادی بمونه.
+ یعنی اون موقعها خودشون چی دارن که زمان ما نبوده؟ چقدر دلم میخواد بدونم ۵۰_ ۱۰۰ سال بعد قراره کدوم دانشمند امروز اسمش خیلی بزرگ بشه؟ کدوم شاعر؟کدوم کتاب؟ چی قراره اختراع بشه و مثل اختراع کامپیوتر و موبایل زندگی بشر رو تغییر بده؟
حتی دوست دارم بدونم قراره کیا تو لیست ممنوعهها باشن؟ کدوم نویسنده و شاعر و .؟
البته شاید هم اون موقع دیگه هیچی ممنوع نباشه :)
++ بیاید از نوستالژیها و وسایل قدیمیتون بگید، میخوام ۴%ها رو از ۹۶%ها تشخیص بدم:))
+++ آهنگ و عکس هر دو مربوط به دهه ۶۰ به قبلن،ولی من هنوز انقدر پیر نشدم که اینا رو یادم باشه :دی
دریافت
صبح که بیدار شدم گفتم برم سارا رو بیدار کنم و باهاش امتحان ریاضی بخونم، دیشب بهش گفته بودم خودش بخونه که صبح ازش امتحان بگیرم، گفتم زودی درسهای سارا تموم بشه خودم بشینم درس بخونم، بعدش برم حمام بعدش هم باشگاه و باز دوباره درس!
بیدارش کردم فهمیدم جاشو خیس کرده! بردمش حمام، یه چند صفحه براش امتحان در اوردم که حل کنه زنگ زدن گفتن سبحان رو برید بیارید، زن عموی مامانش مرده میخوان برن فاتحه، سبحان رو اوردم و خوابش کردم شده بود ۱۰/۵؛ چند صفحه دوباره با سارا ریاضی خوندم دوباره سبحان بیدار شد، یه دستم جغجغه برای سبحان ت میداد و یه دستم با سارا ریاضی میخوند.
گریه کرد دادم به مامانم و سارا رو بردم تو آشپزخونه ریاضی بخونه همزمان هم ناهارش رو درست کنم، از یه طرف برنج دم میکردم و مرغ سرخ میکردم از یه طرف ریاضی میگفتم.
غذا رو تقریبا حاضر کردم و دوباره با سارا ریاضی، بعد بهش ناهار دادم و لباس تنش کردم و فرستادمش مدرسه. سبحان هم تازه احمد بهش شیر داد و خوابش کرد.
تازه اومدم دراز بکشم که مامانم میگه نماز بخون بریم تشک و قالی و موکتی که سارا خیس کرده رو ببریم تو حیاط حلال کنیم.
حالا من موندم با چیزهایی که باید بشوریم، حمامی که نرفتم، باشگاهی که ساعت ۳ باید برم، ناهاری که هنوز درست نکردیم و تازه گذاشتیم روی اجاق و سبحانی که چند دقیقهی دیگه دوباره بیدار میشه. و درس و درس و درسی که هر کاری میکنم بهش نمیرسم و از استرسش دارم دق میکنم بخدا!
دلم میخواد داد بزنم، گریه کنم، جیغ بکشم، دعوا کنم، نق بزنم، سر کی؟ نمیدونم! حاصل همهی این سردرگمی و خستگی و اضطراب و استرس فقط میشه بغضی که هی نگهش میدارم و بعد کمکم میشه اشک.
از تمام این ۵،۶ ماه گذشته خستهام،بخدا دیگه نا ندارم، شب تا صبح فکر میکنم که چطوری شرایطم رو مدیریت کنم و اخرش هم به هیچ نتیجهای نمیرسم و دوباره مثل دیروز میگذره!
یعنی لعنت به روزهایی که نمیگذره، لعنت به دنیایی که کج کرده.
+ فاتحه حتما ۳ تا ۷_۸ روز طول میکشه و سبحان هر روز میاد، سارا همچنان تا اخر هفته امتحان داره؛ من چه نوع گلی به سرم بگیرم که خوب باشه اخه؟
یعنی هر روزی که سبحان میاد دیگه اخر شبش هر کسی عین جنازه میافته و میخوابه، بدتر از همه منم که از وقتی میاد روی پام یا بغلمه تا وقتی که بره!
برای دخترش خواستگار آمده بود، گویا خودش هم راضی بود اما دختر و پدرش نه!
رو کرد سمت "ص" و گفت "تو باهاش حرف بزن بلکه راضی بشه" !
"ص" هم بلند شد و رفت!
وقتی برگشت پرسیدن چه خبر؟ چکار کردی؟ ، گفت :
《 پسره ۳۰ و خردهای سالشه، یه بار قبلا ازدواج کرده و یکی، دوتا بچه داره ولی پولداره، خونه داره، ماشین داره، کار داره، همه چی داره، بهش گفتم واسه چی میگی نه؟ نکبت گرفتَتِت مگه؟ یه مرد باید خونه و پول داشته باشه که داره، چی میخوای دیگه؟!" همهی اینها را وقتی"ز" برایم تکرار میکرد از تعجب دهانم مثل تمساح باز مانده بود، گفتم " میگم خدایی این《ص》چی تو مغزشه؟ اصلا مغز داره؟ نمیگم پول مهم نیستا، هست، خیلی هم هست، هر کی هم میگه نیست حرف بیخود زده، ولی همه چی نیست؛ اخه یه دختره ۱۹،۲۰ ساله که مجبور به ازدواج نیست مگه مغزش رو خر گاز زده که بره زنِ یه مردِ بچهدار که ۱۳،۱۴ سال هم از خودش بزرگتره بشه؟ مرده الان دنبال یه زن پخته است که بتونه برای بچههاش مادری کنه و برای خودش خونهداری، یه دختر ۱۹ ساله که تازه اول چلچلیِ جوونیشه چرا باید بره وسط همچین زندگی؟
یعنی خاک تو سرش با این راهنمایی دادنش، خدا کنه لااقل دختره خودش انقدر عقل داشته باشه که با طناب اینا تو چاه نره!"
+ دختره ازدوج کرد، الان هم دوتا بچه داره؛ ولی نه با اون مرد، با پسری که ۴،۵ سال ازش بزرگتره و الحمدلله راضیه :)
++ درسته که ازدواج مثل یه هندونهی نشکسته است اما، سعی کنیم درست انتخاب کنیم تا یه عمر افسوس یه "آره" یا "نه" رو نخوریم!
نه دلِ بی عقل به درد میخوره و نه عقلِ بی دل، میلیونها نفر هستند که دارن چوب همین انتخابهای بیعقل یا بیدل رو میخورن بخدا!
قرار بود من» در حافظیه ی شیراز باشم ؛ تو با قطاری از مسکو بیایی!
شبی خوش از بهار و باد و باران! شاید ساقدوشی مست از پاریس برایمان شرابی گس، عطری دلاویز، کمی هم لبخند زیتون بیاورد.
باز یادم میآید ، قرار بود، انگشتری از غزل های حافظ به دستت کنم و با فالی سرخ شعر زندگی را با هم آغاز کنیم!
چه کنیم!
در هر سه کشور انقلاب شد!
بر روسیه، سرخ ها حاکم شدند.
در فرانسه، عاشقان، سر بر گیوتین دادند.
و در ایران؟ البته که می دانی چه شد!
سالهاست که تو در کلیسای سن پترزبورگ هر یکشنبه، شمعی از دلتنگیهایت را به آتش میکِشی و من در سقاخانهی محلّمان نان و ماستی، نذرِ عاشقانِ گمنام میکنم!
عزیزم!
به هم برسیم یا نه، مهمّ نیست، خدا کند دوباره در هیچ کشوری انقلاب نشود! .
"حجت فرهنگدوست"
《متنهای کپی شده》
+ سالِ نوی میلادی به همهی هموطنان عزیز، خصوصا سلبریتیهایی که عکسهاشون با درخت کریسمس رو هی تو چش و چال ملت میکنن، مبارک!
++ از برنامههای آیندهام اینه که یه سالِ نوی میلادی رو تو جلفای اصفهان، کلیسای مریم مقدس تبریز و محلهی ارامنهی تهران باشم و سالهای بعد هم کشورهای خارجی که کریسمس رو باشکوه برگزار میکنن!
یه جشن جهانی تو زمستون و برف باید خیلی دیدنی باشه :)
من دختر زمستانم، معشوقهی باران!
در رگهایم برف جاریست و استخوانهایم تکههای محکم یخ!
من دختر زمستانم!
ماهِ عسلم بهمن است و آرمان شهرم قطب ، ریههایم بوی سرما میدهد و خوابهایم از تگرگِ زمستان لبریز!
من دختر زمستانم!
دستانم بوی لیمو میدهد و موهایم پرتقال ، در چشمانم بنفشه تکثیر میشود و لبهایم با سرخی انار رقیب!
من دختر زمستانم!
پُرَم از خاطرات ماهی کباب شده و سیبزمینیهای کوچک زیرِ چاله ، سرخی آتش بخاری ، نجواهای عاشقانه کنار آشرشته ، صورت سرخ شده با لبو و بوی ذرت بلال شده، داغی چای و عطر قهوه !
من دخترِ زمستانم، دخترِ سرما ، معشوقهی باران .
+ زمستون مبارک !
لینک]
لینک]
از وسط خیابون رد میشدم که صدای آهنگ میخ شد توی سرم، درد شد توی دلم، داغ شد روی سینهام، نفسام انگار سخت بالا میاومد، تند تند پلک میزدم بلکه اشکام نریزه ولی نمیشد، آدم مگه چقدر میتونه به روی خودش نیاره؟چقدر میتونه تحمل کنه؟
آدم یه جاهایی کم میاره، میشه عین یه ظرف لبریز که با یه تلنگر سر میره، با یه اخم بغض میکنه، داد میکشه ، گریه میکنه. اصلا چرا حواسمون به دل آدمها نیست؟ چرا وقتی میریم به اونهایی که میمونن فکر نمیکنیم؟
رفتن و دل کندن شاید آسون باشه ولی موندن مرد میخواد، سوختن و ساختن اهل میخواد، اگه یه روزی یه جایی خواستید عزیزاتون رو ول کنید و برید یادتون باشه وقتی برگردید خبری از همون آدمهای سابق نیست، وقتی برگردید دیگه جای خالیتون پُر نمیشه، میشین یکی عین ما ؛ بارها گفتم "یه جوری رفت که دیگه حتی اگه خودش هم برگرده نمیتونه جاش رو پر کنه، اخه میدونی من به نبودنش عادت کردم، به کم داشتنش عادت کردم، به لنگ زدن خوشیهام عادت کردم، به بغض وسط خوشیهام عادت کردم، من به جای خالیش عادت کردم."
یادتون باشه قبل رفتن پشت سرتون رو خوب نگاه کنید ببینید برای کی یا چی ، چیها یا کیها رو ول میکنید، خوب ببینید چیها رو از دست میدید و چیها رو به دست میارید، ارزشش رو داره؟ اگه ارزشش رو داشت به سلامت!
+ بدون تو چیا کشیدم من . خوشی ولی خوشی ندیدم من
تو اول مسیر خوشبختی. ته دنیا رسیدم من
.
صدام کن، صدای تو لالایی بچگیمه، صدام کن!
.
نمیشه، مگه میگذره آدم از اونی که زندگیشه
مگه ریشه از زردی ساقههاش خسته میشه؟ نمیشه!
++ میدونید اونی که میره سعی میکنه تو یه جای جدید، یه زندگی جدید، یه آدم جدید از نو بسازه، ولی اونی که میمونه با همون چیزهایی که مونده خراب میشه، درست مثل یه خونهی کاهگلی قدیمی که هر چند وقت یکبار یه تیکهاش فرو میریزه و بعد. یه روزی میرسه که دیگه هیچ چی ازش باقی نمیمونه.
به قول معروف " هیچکی بعد هیچکی نمرده ولی خیلیها بعد از خیلیها زندگی نکردن"!
مغزم یک ایالت جداست، یک امپراطوری مستقل و خودکامه !
خودم بارها دیدهام که جنگجویانش در سکوت مرگبار اتاق به پیکار با هم برخاستهاند و هم را متلاشی کردهاند، نبردی آنچنان سخت و طاقتفرسا که جنگ گلادیاتورها هم در مقابلش بازیچهی احمقانهیست؛ قاضی سنگدلی هم دارد که مدام میپرسد و حکمهای عجیبگونه میدهد، مثلا همین چند روز پیش برای دادی از روی عصبانیت اعصابِ متشنجم را به رگبار بست!
دخترکی تخس، بهانهگیر و زودرنج هم گاهی حوالی سلولهای میانی پیدا میشود، از دخترکِ رویِ مخ همین بس که نیمه شبِ زمستانی هوس بستنی یا قهوه میکند و بیخیال هم نمیشود، مدام پاهای کوچکش را به حوصلهی شیشهایم میکوبد و در و دیوارش را ترک میاندازد!
بارها به او متذکر شدهام که خیابانهای تاریکِ شب برای پرسه زدنهای دخترکی تنها خطرناک است، ولی گویا به جای دخترک بزرگتری که حسرت قدم زدنهای شبانه را در دل پنهان کرده است، او هر شب سرِ قدم زدن دارد، همین دیشب بود که لجوجانه سه و نیم نصف شب از خیابان مخچه تا انتهای کوچهی بصلالنخاع را قدم زد، روی پل مغزی چند دقیقهای ایستاد و "لالا کن روی زانوی شقایق." را چهچهه ن خواند، دستِ آخر هم حوالی گلِ رز قدیمی گم شد، وقتی پیدایش کردم از ترس به ساقهی نازک رز تکیه داده بود و گریه میکرد!
دخترک البته بیشتر اوقات تنها نیست، پسرکی بازیگوش و گاهاً زبان نفهم هم در همان حوالیست که صدای فریادهای وحشیانهاش کل ایالت مُخستان را برمیدارد و انعکاسش پردهی گوشهایم را به لرزه میاندازد، تمام مردم ایالت شاهد بودهاند که گاه تا مرز جنون مرا کشانده است، مثلا ۲۰ آبان دعوای بزرگی با هم داشتیم و دست آخر سیلی محکمی به گوشش نواختم که تا روزها قهر کرده و پنهان شده بود.
القصه که گاه آنقدر از این سرزمین خود مختارِ هرج و مرج بیزار میشوم که دلم میخواهد سرم را بشکافم ، سرزمینش را بیرون بکشم و میانِ شنهای بیابان آفریقا یا صحرای نوادا پرتابش کنم تا بلکه از گرسنگی تلف، و یا حتی خوراک یوزهای وحشی شود .
میگفت:
پدرم خدا بیامرز نظامی بود، از اون آدمهای مهربونِ کم حرف ولی جدی که کمتر کسی لبخند یا حتی اخمش رو دیده بود.
اون موقعها ،حدودهای سال تولد خودت یا حتی قبلتر، دانشگاه قبول شدن مثل الان نبود، کمتر کسی دانشگاه قبول میشد تازه اونم سراسری!
خواهرم که قبول شد رفتیم پیش بابا و گفتیم "بابا زینب دانشگاه قبول شده"، یه نگاه به خواهرم کرد و گفت "چی قبول شدی بابا؟" زینب سرش پایین بود، انگاری خجالت میکشید به بابا نگاه کنه ، آروم گفت "پزشکی"؛ هنوز یادمه ، نشسته بود تو پذیرایی ، اشک توی چشماش جمع شد ، بلند شد سرِ زینب رو بوسید " بابا هر جا رفتی و هر چیزی شدی فقط آدم به درد بخوری باش"!
خبر پزشکی قبول شدن زینب که تو فامیل پیچید بابام گوسفند سر برید و تا دو شب به اقوام ولیمه داد .
میدونی! بابام که رفت حس کردم مثل یه کوه بودم که خاک شده؛ بعدِ اون بود که تازه فهمیدم کوه من نبودم، بابایی بود که پشتم بود .!
+ زینب الان فوق تخصصه، هم خیّره و هم گاهی بیمار رایگان ویزیت میکنه برای شادی روح پدرش. نمیدونم این از خوبیهای اولاد صالحه یا پدر صالح!
عنوان: کوه در شب چه شکوهی دارد . خرم آن جلگه که کوهی دارد!
همان گوشهی همیشگی نشسته بود و مثل همیشه کتاب میخواند.
_بده ببینم اون چیه که هر روز میخونیش؟
زیر چشمی نگاهم کرد، کتاب را بست و توی کوله پشتی انداخت؛ لبخند تصنعی زد و "هیچی" را آرام زمزمه کرد.
بلند شدم و نزدیکتر رفتم، بند کوله را کشید و پشت سرش پنهان کرد همزمان "نه" آرامی هم از حنجرهاش گریخت. دست انداختم پشت سرش و گوشهاش را گرفتم، با اصرار کوله پشتی را برداشتم و کمی دورتر نشستم؛ چیزی نگفت و فقط به دستهایم خیره شد.
زیپش را کشیدم و گفتم "با اجازه"، آرام سری جنباند و ساکت ماند.
وسط خرت و پرتهایش فقط یک کتابِ جلد چرم بود، بیرون کشیده و بازش کردم.
_تو که از شعر خوشت نمی اومد!
_خب. خب گاهی سلیقهی آدمها عوض میشه!
_حالا چرا استاد شهریار؟ اصلا مگه تو ترکی بلدی؟!
انگشتم از لای کتاب سرخورد و ورقهها روی هم افتاد، صفحهی اول، بالاتر از بسم الله وسطِ ورقه، با خط خوش نوشته بود:
《 کسی چه میدونه، شاید دیگه هیچ وقت همدیگه رو نبینیم.
بمونه یادگاری!
امضا: شهریار 》
.
_ برام شعر میخونی؟
+ آخر قرارِ زلفِ تو با ما چنین نبود . ای مایهی قرارِ دلِ بیقرارِ من !
++ به اینجا هم سری بزنید لطفا :)
سلام مـوى سپیدم خوش آمدی به سـرم
رسیدهای که بگویی چقدر خونجگرم
تو را در آینه دیدم شناختم اما
مرا در آینه دیدی؟ چه آمده به سرم
خبر برای من آوردهای که پیر شدی
خبر برای تو آوردهام که با خبرم
به هر دری که زدم بسته بود باور کن
نوشتهاند به پیشانیم که در به درم
بهار بود و به بهمن کشید و رفت که رفت
از آن به بعد کمی تیر میکشد کمرم
"علی فرزانه موحد"
+ تو یه تصمیم شک دارم، نمیدونم چی درسته و چی غلط، شما تو این شرایط چکار میکنید که به راهحل برسید؟
++ موی سپید را فلکم رایگان نداد . این رشته را به نقد جوانی خریدهام (رهی معیری)
+++ فکر کنم پیر شدم دیگه، تا حالا سهتا موی سفید توی موهام پیدا کردم، هر چند الان دیگه نیست (نیستش کردم یعنی) :)
لقمهی غذا را در دهانش میگذارد و بعد پقی میزند زیر خنده، میپرسم" سیچه ایخندی؟" لقمه را قورت میدهد و باز میخندد، ادامه میدهد.
_ گفتی قدیم و بچههای کوچه یاد محمود و ایوب افتادم، محمود رو که میشناسی؟
_ همون که زنش حوزویه؟
_ اره همون، خودش هم تو سپاهه، الان نگاش نکن هر کی میبینش میگه حتما یه ده سال مدافع حرم بوده، بچه که بود جنی بود سی(برای) خوش(خودش).
یه روز ظهر تو کوچه، روبروی مغازهی آمیشت علی(آقا مشهدی علی) ایوب چادر سرش میکنه و با محمود تو کوچه قدم میزنن که مثلا دوست دختر و دوست پسرن، اون موقع هم که مثل الان این چیزها مُد نبود، اگه کسی از این کارها میکرد و خانوادهها میفهمیدن حکمش مثل اعدام بود، خلاصه اینها تو کوچه بودن که از قضا بادِر(بهادر) هم میاد میرسه و کمین میکنه که ببینه اینا کین، اینا هم که بادر رو دیدن دست هم رو میگیرن و محمود ایوب رو میبوسه. همیطور تو کوچه قدم میزدن و بادِر پشت سرشون، میرن تا کوچهی هزاری، بعد میبینن انگار بادر خسته بشو نیست، شروع میکنن به دویدن، بادر هم دنبالشون ، میرن تا چندتا کوچه بالاتر بادر خسته میشه و ولشون میکنه.
فردا اولِ ظهر بادر میره در خونهی محمود، مرتضی(برادرش) در رو باز میکنه و بادر بهش ماجرا رو میگه، مرتضی میخنده میگه بادر دیشب بچهها تو خونه جمع بودن و حرفت شد ،کلی مسخرهات کردن، اونی که چادر سرش بود ایوب بود، بچهها سرکارت گذاشته بودن.
بادر هم میگه "ها، میگُم خدا دخترو همش جلوترِ محمود میدوه! جون خوت مرتضی ای سی(برای) کسی نگینها، سوا(فردا) بچهها مسخره میکنن زشته"
_ اونا هم خو گُت (گُت: بزرگ_ اینجا به معنای خیلی) سی کسی نگفتن :))
+ عمق "و لا تجسسوا" اینجا مشخص میشه :))
هر آنکس که عزیزش در سفر بی
همیشه پرس و پیجورِ خبر بی
" از شعرهای شنیداری "
+ پرنده بودی و از بامِ من پرت دادند .
پ.ن: مامان خیلی وقتها موقع آشپزی یا کارهای دیگه شعر میخونه، فایز، باباطاهر، مفتون و . بیتِ اول هم از مادر شنیدم، فکر میکنم از باباطاهر باشه!
چند روزیست که دلدرد لعنتی بیصاحاب شده امانم را بریده، البته دلدرد برای من چیز جدیدی نیست، دوست یا بهتر است بگویم دشمن چندین سالهایست که دائم در حال پیکاریم، اما اینبار نیروی کمکی قَدَری به اسم حالت تهوع و گهگاهی هم سرگیجه دارد.
حالت تهوع که اسم حملهاش میشود استفراغ انقدر قَدَر بود که دور چشمانم را کبود کرد و ۳ روز تمام جلوی آینه دغدغه و اضطراب ماندنِ رد این شبیخون را داشتم( و الحمدلله بعد از سه روز اثرات جنگ نابرابرمان پاک شد). روزهای بعد آبغورهی ترش و نمکی را به جنگ حالت تهوع(و البته معدهام) فرستادم، تازه داشت از جنگ خوشم میآمد که یارِ کمکی جدیدی را به زور به یاریم شتاباندن، دکتر!
دیشب،در هنگام پیکار، بالاخره مجبور شدم مشاورهها(و بیشتر اجبار) اطرافیانم را بپذیرم و راهی درمانگاه شوم.
چشمتان روزِ بد نبیند یار(همان یار کمکی منظور است) با آن اخمهای درهم کرده و حوصلهی نداشتهاش فقط با چک و تیپا از اتاق بیرونم نکرد!
فشارم را گرفت و گفت که با این فشار هیچ جایی راهت نمیدهند، من حالم خوب بود و به جز دلدرد و کمی حالت تهوع مشکل دیگری نداشتم ولی با گفتن فشار ۸ که البته با آن اخمها فکر میکنم به ۷ هم رسید دشمن شادم کرد و دیگر جرئت نکردم که بگویم تا همین ۱ ساعت قبل با همین فشار پاساژها را متر کردهام!
بعد هم رفیقِ دشمن مسلکم(خواهر) گزارشِ اجباری دکتر آمدن و آبغورهها و چند مسئلهی دیگر را به یار داد و او هم با تاسف و "خانم من نمیدونم چی بگم، واقعا نمیدونم چی بهتون بگم" گویان سری تکان داد؛ دندانهایم در جگر گزارشگرم کار میکرد و کاملا متوجه بودم که دندانهای یار هم در حلق و جگر من کار میکند و جملات" خب چکار کنم همش حالت تهوع دارم"اثری نداشت!
با آن اخمهای گره کرده گفت که مسموم شدهام و کلی توصیه کرد و قرص معده و سوزن و سرم داد و فرستاد که دو هفتهی دیگر دوباره مراحمش شوم.
گزارشگر رفت و با یک پلاستیک پر از دارو و ۲ پلاستیک پر از شیرینیجات مِن جمله کیک فنجونی و یک پلاستیک آبمیوه برگشت، درست نمیدانم من بیمارِ فشار افتاده بودم یا بقیه چون به جز کیک شکلاتی (که اصلا شبیه کیک شکلاتی نبوده و بد مزه بود) و آبمیوه(که تنها گزینهی مناسب آن پلاستیکها بود) هیچ کدام را نمیخوردم!
تختِ بغلِ من دختری حدود ۲۷،۲۸ ساله بود که خونریزی معده داشت، بارها خون بالا اورد و گریه کرد و در مقابل انتقال به بیمارستان مقاومت میکرد و در آخر با اورژانس به بیمارستان منتقل شد. نمیدانم چرا ولی مدام احساس دلسوزی و البته شکرگزاریم را برای سلامتی تقریبیام بر میانگیخت؛ این احساسات را همیشه موقع رفتن به مراکز درمانی دارم.
خلاصهی تمام احوالات این ۷،۸ روز ذکر شده و پندهای گهربار من برای شما اینست که 《۱_ غذای چند روز قبل را نخورید مثلا: من الان یک ظرف آش رشتهی خوشمزهی دو روز قبل را در یخچال دارم که جرئت نمیکنم لب به آن بزنم. ۲_ علائمتان را جدی بگیرید و به پزشک مراجعه کنید. ۳_ مدتی را در آفتاب بگذرانید یا به توصیهی پزشک قرص ویتامین D یا سوزن آن را مصرف کنید و اگر زمانی که جلوی آفتاب میایستید پوستتان مور مور و گز گز میکند به پزشک مراجعه کنید و ازمایش ویتامین D دهید.۴_ اگر پزشک هستید خوشاخلاق و خندهرو باشید لطفا، مریض به اندازهی کافی مرض دارد!》
پن کاملا غیر مرتبط: یکی از نشانههای شعور این است که وقتی کسی در حیاط خانهاش قدم میزند و از قضا حجاب درستی ندارد و حواسش به شما نیست از بالا ،انگار که به جزایر قناری نگاه میکنید ، به او خیره نشوید، شخصیت و شعور دو فاکتور اساسی یک انسان است![ یک زجر کشیده].
گفتم :
_ زندگی به من خیلی بدهکاره، خیلی بیشتر از اون چیزی که فکر میکنی.
_ نگو زندگی به من بدهکاره، بگو من از دنیا طلبکارم و حقم رو از دنیا پس میگیرم!
_ چه فرقی میکنه؟ منم همین رو گفتم دیگه!
_ د نه د ، شکلش یکیه ولی اصلش نه؛ دنیا اگه تا آخر عمر هم بهت بدهکار باشه نمیاد دو دستی بهت پسش بده، این تویی که باید بری و خِفتش کنی و حقت رو ازش پس بگیری، پس نگو اون بدهکاره بگو من طلبکارم [میخنده] تازه اگه با شَرخَر بری سراغش هنوز بهتره!
+ راست میگه، واژهها جادوگرن، طلبکار یه نوع گستاخی و جنگندگی برای پس گرفتن همراهش داره ولی بدهکار یه نوع مظلومیت ناعادلانه!
++ خیلی متشکرم از تمام دوستانی که تو مشاعره شرکت کردند؛ انشاءالله تو خوشیهاتون جبران کنم :)) بازم مشاعره میذاریم، حسابی چسبید :)
+++ شاعر میگه: جوانی هم بهاری بود و . بُز توش گشت .
دریافت
+ ثریا شاهده چقدر اون روز ،بوشهر، برای این سرِ مزاحم که یه دفعه تو کادرم سبز شد حرص خوردم :)
++ امروز، بعد از بارونِ دمِ صبح :)
باران تازه تمام شده است و نمنم باقی مانده آرام آرام میبارد؛ مادر از شوق باران هوس قلیه ماهی و لَلَک کرده است و حتی با چهرهی در هم شدهی من هم تغییر عقیده نمیدهد.
به هوای خرید از سوپری جواد از خانه بیرون میزنم تا قدمی هم در
کوچههای باران خورده بزنم؛ باران هنوز نمنم در کوچه میبارد و سبز پررنگ درختان را پررنگتر میکند!
بوی قلیه ماهی و آش رشته و لخلاخ و شله ماهی از اجاق خانهها میآید و روز بارانی را دلچسبتر میکند.
در سوپری جواد غلغله است، یکنفر رشتهی آش میخرد و دیگری رشته برای برنج، یکی سبزی ماهی میخرد و دیگری لَلَک، بچهها هم سرشان با لواشک و بستنی گرم است، ۳سالهای از گونیهای کنار فریزر بالا رفته و تا کمر به داخل فریزر خم شده است بلکه به زور بستنی وانیلی را گردن مادر بیندازد؛ سبزی ماهی و سبزی خوردن و لَلَک میخرم و به سمت گوجهها میروم، میپرسم"جواد! گوجه چنده؟" با شنیدن چهار و نیم به یاد روزهای کیلویی چهارصد و پانصد تومان افسوس میخورم، چند گوجهی رسیده داخل پلاستیک میاندازم و به خودم یادآوری میکنم که قیمت بالایش هم نمیتواند میزان علاقهام را به آن کم کند، پلاستیکها در دست دوباره راهی خانه میشوم؛ کمی جلوتر سقف خانهی آقای یوسفی آب داده است و با امین مشغول تعمیرند،صغری هم ناله میکند که ایزوگامها از پس باد و باران بر نیامدهاند و اتاق پذیرایی پر از آب است.
گوشه به گوشهی آسفالت آب نشسته است و در تکهی کوچکی رنگین کمان خودنمایی میکند، زیباست و خیره کننده، دستم به سمت جیبم میرود تا عکسی از آبِ رنگی بگیرم ولی با دوباره شنیدن صدای آقای همسایه پشیمان میشوم و راهم را ادامه میدهم، پشت در باز به یاد قلیه ماهی و لَلَک میافتم و چهرهام در هم میرود، در دلم میگویم "کاش یه نفر به صرف یه دمپخت گوجهی خوشمزه دعوتم کنه امروز و منو از شر لَلَک نجات بده."، سر بلند میکنم و به آسمان نگاه میکنم، هوای تمیز دلبر و قطرات باران نشسته روی صورتم یادِ لَلَک را میشوید و میبرد و دوباره لبخند را مهمان چهرهام میکند.
+ شاعر میفرماید "کس نخارد پشت من جز ناخن انگشت من"، دیدم کسی دعوتم نمیکنه گفتم خودم
بپزم [یک عدد فرشتهی لَلَک نخور] :))
++ فیلم پست قبلی رو من نگرفتم، فقط خیلی دوسش دارم ^_^
بارونه، اولین بارون ۹۷ ، تا امروز فقط یکبار مثل این بارون رو دیدم اونم شبی بود که لیمر وحشتناک بود، در و پنجرهها میلرزید،برقها رفته بود و خواهرم از ترس قران میخوند، شب ترسناکی بود بیشتر از این جهت که یه مسافر هم تو راه داشتیم!
امروز صبحِ روشن یه دفعه شب شد، برق کوچه رفت و تیر چراغ برق خاموش شد، تا حالا همچین هوایی رو ندیده بودم، اول ابر بعد باد و گرد و خاک و بالاخره بارون، به قول ما "بارونِ هوفِ ریز"
انگار بالاخره برکت داره سرازیر میشه به سمت بوشهر، انگار دوباره نفس داره برمیگرده به این مردم :)
+ بِزَه بارون دلُم خینه دوباره .
گوشهی اتاق انتظار نشسته و منتظرم تا خانمِ مسئول اسمم را صدا بزند.
دوباره همان پسرک ۴،۵ ساله، که موقع ورود به گوشهی راهرو فرار کرده و گریه میکرد، در حالی که پدرش دستش را به زور میکشد از درِ بخش اتفاقات با گریه داخل میآید، همزمان مادر و خواهر ۳،۴ سالهاش هم از درِ دیگر وارد میشوند.
پسرک در حالی که بخش را روی سرش گذاشته و فریاد میکشد "نمیخوام، نمیخوام،من اصلا آزمایش ندارم" و عدهای را به خنده انداخته به سمت آزمایشگاه میرود، چند ثانیه بعد صدای چند نفر را از اطراف میشنویم:
_ دو ساعته ۴ نفر دنبالشن تا یه آزمایش خون ازش بگیرن و نمیتونن.
و بعد صدای پرستار بخش که داد میکشد "آقا ببرش بیرون، بخش رو گذاشته روی سرش"!
پسرک دوباره از در با گریه خارج میشود و به سمت بخش دیگری میدود، پدر و یک پرستارِ آقا هم به دنبالش میروند، مادر در حالی که دست دخترکش را گرفته رو به او میگوید" برو جای آمپولت رو بهش نشون بده بلکه آروم بگیره".
دوباره پدر دستِ او در دست وارد آزمایشگاه میشود، صدای دادهای پدر و گریه و التماس پسر در هم آمیخته که ناگهان صدای سیلی بلندی در اتاق میپیچد و گریههای پسرک را برای چند ثانیه خفه میکند، تمام حاضرین ناراحت به هم نگاه میکنند؛ دوباره شروع میکند و صدای بابا گفتنهایش قلبم را به درد میآورد.
پرستار از در بیرون میآید و سری از روی تاسف تکان میدهد" آدم دیوانه،بچه گریه میکنه گرفته بچه رو میزنه، اعصاب آدم رو خراب میکنن"؛ چند دقیقه میگذرد و گریههای پسرک تمامی ندارد.
پدر و مادر از اتاق بیرون میآیند، دفترچه و پول را پس میگیرند و پسرک از شر سوزن و آزمایش خلاص شده با اخمهای گره کردهی پدر به خانه میرود .
+ خواهرم یه روز قبل از من ۵۰۰cc خون داده هیچیش نشده الحمدلله اون وقت من یه سرنگ خون ازم گرفتن دورش تمام کبود شده ، بدن انقدر بیخود آخه؟ :|
++ تفریح سالم این چند روزهی خانوادهی ما ؛ رِنج سنی بازیکنان ۲۰ تا ۴۰ ساله :))
+++ منچرز نصب نکنین! برید یه منچ بخرید و دور هم بازی کنید ، کیفش رو ببرید :)
از انتهای خیابانهای پاییز زده تا ابتدای کوچههای بهاری تو را میخوانم ، در برکهی نقاشی روی دیوار ، کنار ماهی گلیهای سرخ نشسته در حوض تو را میبینم که آرام در آرامشِ حوض آب را نوارش میکنی!
تو از نسل کدام فصلی ، زادهی کدام ماهی ، اهل کدام سرزمینی که شوق پرواز را در قلب کوچک پرستوها و امید رویش را به جان برگهای خزان زده میبری؟
تو از کجا آمدهای که عطر سیب و گلهای بهارنارنج میدهی؟
پاییز رسیده، کجایی؟
عصرهای سرد عاشقانه سلام میکنند، انار میخندد و گونههای خرمالو گل انداخته، کجایی؟
ابرها در فراقت سیل اشک راه انداختهاند و برف بیقرارانه خودش را به زمین میکوبد . اینجا کولاک شده ، فاصله برف و بوران راه انداخته است . تو کجایی؟
دریافت
حورای عزیز برای دعوتش و بچههای
رایوبلاگیها برای چالش نوانگار :)
روز بزرگداشت حضرت حافظ رو گرامی میدارم (فرشته هستم گویندهی خبر ساعت 15 :D)
شعر زیر تفألی بود که چند وقت پیش به حافظ زدم و عمیقا به دلم نشست :)
+ پیشاپیش بخاطر صدای گرفتهام عذرخواهی میکنم، بخاطر سرما خوردگی دیشب زیر سِرُم بودم.
++ دوست داشتید میتونید ابیاتی از حافظ که دوست دارید رو تو نظرات بنویسید یا حتیتر اگه دوست داشتید میتونیم فال هم بزنیم، نیت از شما تفألش از من :)
دزیره داستان یک زندگیست، زندگیای پر از فراز و نشیب با غمها و شادیهای نه ، عاشقانه ، مادرانه و . وطنپرستانه !
دزیره یک قصه یا افسانه نیست یک ملکه است ، ملکهی سوئد و نروژ که داستان زندگیش را هنرمندانه، لذتبخش و گیرا روایت میکند.
من در وسط تابستان همراه اوژنی قدم به روزهای پاییزی نهادم، زیر درختهای شاه بلوط نشستم، در بهار روی نیمکت چوبی سپید باغ یا از پشت پنجرهی اتاق به باغچهی پر از گلهای سرخ خیره شدم، همراه اوژنی از فرانسه رفتم و باز برگشتم، با تمام غمهای دزیره و ژانباتیست و ناپلئون و ژوفین غمگین شدم و با احساسات میهن پرستانهیشان غلیان غیرت را در رگهایم احساس کردم.
برای یک جمله بارها اشک ریختم "به هنگام این مراسم، در تمام فرانسه فقط یک نفر دیگر همانند من احساس تنهایی و اندوه خواهد کرد، آن هم ناپلئون است".
و با چند جمله عشق و دلدادگی را در شریانهایم احساس کردم "اگر فکر میکنی به صلاح تو و اسکار است از من جدا شو و با یک پرنس ازدواج کن، بله تردید نکن ژان باتیست اما به یک شرط." !
دزیره از صبح تا نیمه شبهای گرم تابستون، وسط بیبرقی و شرشر عرق من را میخکوب خود کرده بود ؛ ۷۲۰ صفحه لذت همراه تکتک ورقهای کتاب بود.
من ناپلئون تو دزیره ."
+ آهنگ محسن چاووشی رو هم بشنوید "
++ روزهای پاییز فرصت خوبیه برای دزیره، اگه من بخوام از ۲۰ بهش نمره بدم بهحق ۲۰ میدم.
خوندن این رمان فوقالعاده رو حتما بهتون پیشنهاد میکنم :)
پند اخلاقی: مثل ناپلئون نباشید :)
بادبادکباز، کتابی جالب با ماجراهای جذاب و البته غمانگیز !
بعد از مدتها دوباره اتفاق افتاد که کتابی را بخوانم و شب در میان شهرِ کتاب قدم بزنم، آنشب روحم تمامِ وقتش را در خیابانهای کابل گذراند،در خیابان وزیر اکبرخان و کنار سپیدار قد بلند حاشیهی خیابان، کنار لباسهای رنگی رنگی نه و چپن بلند مردانه و دامنهای حاشیهدوزی شدهی ن افغان، با پس زمینهی صدای احمد ظاهر، کنارِ مسجدِ روی جلد کتاب و بعد. مخروبههای کابل . تانکر گازوئیل. نفسهای خفه شده. تقلا برای ذرهای هوا. نور و باز مخروبههای کابل!
موقع خواندن کتاب و جشن زمستانی افغانستان چقدر دلم میخواست بادبادک هوا کنم، به این طرف و آنطرف بدوم و جیغ بکشم و بخندم و حتی به دستهای بریدهام با خردههای شیشه اهمیتی ندهم، دلم از جنس دلخوشیهای کوچک امیر خواست و رفیقی به مهربانی حسن!
و حسن، موقع خواندن سرگذشت حسن بارها ورقهای کتاب را در دستانم مچاله کردم و هربار پشیمان شدم، از اینکه امانتدار بدی باشم هیچ خوشم نمی آید وگرنه بدم نمیآمد برگههایی را ببرم و مچاله کنم یا حتی به آتش بکشم تا خشم نشسته در قلبم را کمی آرام کند، چقدر مظومیت حسن درد داشت، چقدر مظلومیت آن هزارهی مهربان درد داشت؛ تف به دنیایی،شاید هم طویلهای، که گورستان آرزوهاست.
خلاصه که بادبادکبازِ خالد حسینی با تمام پستی و بلندیهایش، با تمام غمها و شادیهایش، با امیر و حسن و سهرابش جذاب است و دلچسب، در عصرهای پاییزی بخوانید و لذت ببرید :)
+ تو پستهای بعدی بازم معرفی کتاب هست :)
پستهایتان را می خوانم و گاهی برایتان شاد و گاه غمگین میشوم،با اطرافیانم حرف میزنم و میخندم اما تلخی این روزها مقابل چشمانم دور نمیشود، عجیب روزهای گندی دارم،تو گویی مشکلات چون مسلسلی به رگبارم میبندد و تنِ خستهام را بیجانتر میکند،زخمیام،زخمیِ زخمهای روزگار! چه برای پاییز میدیدم و چه شد.
۱۸ روز پیش(که البته ما ۵ روز پیش فهمیدیم) برادرم جدا شد، انقدر ناگهانی و شوکه کننده بود که حتی فرصت ریختن اشکهایمان را هم پیدا نکردیم، چه برسد به باز وساطتت و پادرمیانی و .
حالا چند روزیست که سارا با ما زندگی میکند و سبحان فعلا ش!
گلِ شادم هر روز پژمردهتر و افسردهتر میشود،به چشم میبینم که گلم هر روز پژمردهتر از دیروز میشود، تمام سعیاش را میکند که گریه نکند،بخندد و به روی خودش نیاورد تا مادرم بیشتر ازرده نشود و پدرم بویی از ماجرا نبرد اما من میبینم که گوشهگیرتر و ساکتتر شده، شیطنتهایش که قبلا به تنهایی کرهای را به آتش میکشید حالا به وسعت یک خانه هم نیست.
روزی هزار بار از خودم میپرسم چه گِلی به سر بریزم و اخر به جز گریه به هیچ نتیجهای نمیرسم،تلاش هیچ کداممان نتیجهی خاصی ندارد ، دلش برای مادر و برادر ۳ماههاش تنگ میشود، عمق چشمان و قلب کوچکش غم خانه کرده و انگار فعلا قصد رفتن ندارد ؛ از طرف دیگر اشکهای هر روزهی مادرم هم هست، هر چه میگویم اثری ندارد،البته حق هم دارد زندگی پسرش از هم پاشیده و نوهاش میان چند زندگی سرگردان است،چهارشنبه تا جمعه کنار مادر و شنبه تا چهارشنبه خانهی پدربزرگ!
برادرم هم پیرتر شده، هر روز برای ناهار و گاهی برای شام میآید، میخندد و خاطره تعریف میکند و رفتارش مثل سابق است اما چشمانش و موهای سفید نشسته بر شقیقهاش مثل گذشته نیست، ۳۲ ساله است ولی دردهایش خیلی بیشتر از ۳۰ سال خودنمایی میکند.
+ با بچهها سروکار دارید؟ برای روحیهی سارا راهی به ذهنتون میرسه؟
1) ۵ یا ۶ ساله بودم که برادر بزرگم راهی سربازی شد، آن روزها هر سربازی را در هر کجا میدیدم با ذوق فریاد میکشیدم "دوستِ عباس" آخر در خیالهای کودکانهام همهی سربازها همدیگر را میشناختند و با هم رفیق بودند، چندین سال بعد برادر دیگرم راهی سربازی شد،با وجود اینکه بزرگتر شده بودم ولی گویا ضمیر ناخودآگاهم نمیخواست واقعیت را بپذیرد. حالا ۱۴، ۱۵ سال از آن روزها میگذرد ولی انگار هنوز هم در ضمیر ناخودآگاهم ثبت است که همهی سربازها دوستان عباساند!
از معایب یا شاید هم مزایای برادر داشتن همین است، به صورت اتوماتیک همذات پنداری میکنی و میسوزی و درد میکشی و اشک میریزی برای پسری که نمیشناسی چون در اعماق وجودت خواهرانگی غلیان میکند،هی با خودت میگویی"برادرِ من یا برادر یکی دیگه چه فرقی میکنه؟ مهم اینه که یه خواهر بیبرادر شده، آخ بمیرم برای خواهری که بیبرادر شده."
2) سالها قبل میان همسن و سالانم شعاری مد شد که آن روزها خفن و لاکچری بود و بچهها با آن ژست بزرگسالی میگرفتند "به سلامتی سه تن، سرباز و ناموس و وطن"
نمیدانم شعار مذکور جاهای دیگر هم رونق گرفته بود یا نه ولی شنبه میان عکسهای جنایت اهواز پر بود از سرباز،سربازانی از نسل همان شعار مد شده!
آن روز دیدم که شعرهای بچگی در عمق جانشان اثر کرده بود، انقدر که میان هیاهوی اهواز همهیشان جوانمردانه . فداکارانه زمزمه میکردند "به سلامتی دو تن، ناموس و وطن ."
3) ایران اینترنشنال ۳۱ شهریور ،سالروز آغاز جنگ، سخنرانی رئیس گروهک الاحوازیه،از مسئولان حملهی تروریستی اهواز، را پخش کرد.
بیبیسی دلش نیامد از واژهی"تروریست" برای جنایت اهواز استفاده کند.
منوتو هم شب اعلام نتایج انتخابات ریاست جمهوری ویژه برنامه داشت با حضور حسن شریعتمداری و ۳ خائنِ وطنفروش دیگر عین خودش + یک رومهنگار عراقی مدافع دفاع مقدس و امام خمینی!
شریعتمداری آن شب وسط اراجیفش یک جمله گفت که تا مغز استخوانم تیر کشید "اون نوجوونها و جوونهایی که رفتن جنگ با حرفهای خمینی احساساتی شده بودن و خودشون رو به کشتن دادن ."!(نقل به مضمون)
خلاصه بگویم، بعضیها خوب در روزهای حساس خودشان را نشان میدهند.
عزیزِ پاییزی من! شبیه اولین اطلسی پیشمرگ پاییز دوستت دارم و چون درختی و سر خم کرده پیشِ پای خزان با تکههای تنم به استقبال لبخند بهاریات میآیم!
عزیزِ پاییزی من! قول بده، قول بده در روزهای زرد پاییز مثل سیبِ کال روی شاخه همیشه سبز بمانی و لبخند سرخت را در فصل سرد و خزانزده زیر برگهای افتادهی نارنج جا نگذاری.
عزیزِ پاییزی من، بهار بمان!
در فصل خرمالوهای رسیده و برگهای ترسیده به تپشهای قلبت بسپار بهار را از یاد نبرند . سبز بمان جانم، سبز بمان .
+ پاییزِ من، عزیزِ غمانگیز برگریز . یک روز میرسم و تو را میبهارمت!
پیرمردی وسط روضهی ما گفت حسین
من نگفتم ولی ارباب مرا هم بخشید
پن۱: ای اهل حرم میر و علمدار نیامد. ابالفضل نیامد .
پن۲: چند شب پیش مداحِ هیئت سر کوچه داشت شادمهر میخوند " تو میگی یه وقتها گاهی پیش میاد یه اشتباهی." البته با کمی تفاوت!
درسته که باز اهنگهای شادمهر صد شرف داره به اون عُسین عُسینهایی که انگار تو ان ولی به هر حال یه خرده تغییر و تنوع تو ریتم آهنگ خوانندهها بد نیست :|
پن۳: امسال، بعد از سی و خردهای سال، اولین باره که روز تاسوعا(یا شب عاشورا) حلیم نداریم، یه حس عجیبی دارم، حسی که اصلا دوستش ندارم.
پ۴: میگفت صدام ملعون با کفش میرفت تو حرم امام حسین ولی موقع وارد شدن به حرم حضرت عباس میترسید، از همون دمِ در کفشهاش رو در میاورد .
اصلا ابالفضل خودش یه حکایت جداست .
پن۵: امسال هیچجا نرفتم، رنگ هیئت هم ندیدم هنوز ، دلم هوس چای روضه کرده، به قول ابوالفضل چای آقا حسین!
هر کی رفت لطفا حرفهای من یادش بمونه "تکخوری ممنوع! یاد ما هم باشید ، برای مریضها هم خیلی دعا کنید".
من فکر میکنم در غیاب تو همهی خانههای جهان خالی است ، همهی پنجرهها بسته است ، اصلاً کسی حوصلهی آمدن به ایوان عصر جمعه را ندارد!
"سیدعلی صالحی"
پن۱: جمعهات بخیر ای آرزوی نداشتهی تمام هفتهی من .
"متنهای کپی شده"
پن۲: عصر جمعهتون در چه حاله؟ :)
کمکم صدای پای محرم در کوچه پس کوچههای شهر میپیچد و جامههای سیاهِ عزا بوی حسین میگیرد!
کمکم پرچمهای مشکی جای ریسههای رنگی غدیر را میگیرند و هلهلهی شادی در صدای سنج و دمام شهر گم میشود!
کمکم نمهای نشسته زیر چشمها دانههای اشک میشود، یک قطره، دو قطره و بعد . سیل میرسد!
ارباب صدای قدمت میآید .
+ از همین اول محرمی تکخور نباشید، خیلی محتاج دعام، التماس دعا!
حق دارد دلگیر باشد
جمعهای که به جای دامان طبیعت
کنج خانهای چندمتری سپری شد !
جمعه دلگیر نیست ، ما گوشه گیریم .
نرگس صرافیان طوفان
"متنهای کپی شده"
عنوان: جمعهها شرح دلم یک غزل کوتاه است . که ردیفش همه دلتنگ توأم میآید (فاضل خانِ نظری)
رفاقتمان چندین ساله است، از سالهای مدرسه و دوران راهنمایی تا امروز!
خیلی وقت بود که تلاش میکردیم دوباره ۳ نفری دور هم جمع شویم و هربار نمیشد،انقدر درگیر زندگی و مشکلات خودمان شدیم که از جمع دور افتادیم، مریم ولی از من با معرفتتر بود،خبر ازدواج پری را زودتر فهمید، خبر بچهدار شدنش را هم، این ۲ ساله ۴،۵ باری هم به خانهاش رفته بود، من اما نمیشد، یا من نبودم یا موقع بودنم با مریم جور نبود.
این روزها هم پدرم سکته کرده و چند روزیست بیمارستان بستریست، مریم خبر دارد کسی خانه نیست،همین دو روز پیش زنگ زده بود و حال میپرسید و میگفت"تعارف نکنیها،چیزی لازم داشتین حتما بگین".
حالا اما بالاخره بعد از مدتها جمع میشویم، دوباره سه نفری همدیگر را در آغوش میگیریم ولی کجا؟ بهشت رضا، برای تشییع برادر تازه رفتهی مریم، مریم مهربانی که همیشه او پیشقدم بود، او پیام میداد، او احوال پرسی میکرد،او زنگ میزد .
از ظهر نشستهام و حسرت میخورم، گریه میکنم و دلم طاقت نمیآورد،اما پشیمانی و حسرت چه فایده؟ باید خیلی قبلتر میرفتم، انقدر در خوشیها نرفتیم و فرصت خندهها را از دست دادیم که حالا باید رخت عزا بپوشیم و از چشمان تب کردهی رفیقمان بسوزیم.
القصه که بروید،اگه با دوستی، عزیزی قرار ملاقاتهای کنسل شدهای دارید تا دیر نشده در خوشیها همدیگر را ببینید،اگر دلتنگ کسی هستید بروید و با خنده آغوش به روی هم باز کنید، صدای قهقهههایتان را کوک کنید تا مثل ما حالا گرد حسرت بر دلتان نَشیند،خیلی زود دیر میشود.
پن۱: از عصر افکارم امانم را بریده! مسیرم هموار نبود، سالها با پستی بلندیهای زندگی درگیر بودم و گاه غبار خستگی چون کوهی بر شانههایم سنگینی کرد، شبهای زیادی ارزوی مرگ کردم، شبهای زیادی با چشمان به خون نشسته سر بر بالش گذاشتم، شبهای زیادی با فریاد و طلبکارانه به خدا گلایه کردم اما با این وجود باز که درست به مرگ فکر میکنم میبینم هنوز دلم به رفتن نیست، هنوز آرزوهای نرسیده، رویاهای نبافته، خوشیهای تجربه نکرده، خاطرههای نساخته، سفرهای نکرده، آدمهای ندیده و . زیاد دارم؛ اگر همین فردا صبح دیگر منی نباشد یقین ۲۰ سال به خودم بدهکارم، یقین ۲۰ سال پشیمانی پشت روزهایم کمین کرده،۲۰ سال کم نیست، لااقل برای من کم نیست، و آه چه سرانجام ملالاوریست یک عمر بیثمر بودن، یک عمر نبودن در عین بودن .
پن۲: الهی امضای خدا پای اجابت آرزوهاتون باشه!
خوشحالم، برای چشمان ذوق کردهی بچهها هنگام تدریس خوشحالم!
با همین حسی که طعم آلوچههای باغ مادربزرگ را میدهد از کلاس بیرون میزنم و سنگفرشهای کنار خیابان حافظ را برای هزارمینبار به ذهن میسپارم ، روبهروی کتابفروشی آقای فرازمند لحظاتی میایستم و ناگهان در یک تصمیم آنی خودم را وسط قفسههای کتابفروشی مییابم ، یک کتاب روی قفسهها عجیب دلبری میکند !
پیراهن آبی گلدارم را از کمد بیرون میکشم ، دستانم را دور چای هلدار گیلانهام میپیچم و آرام به سمت باغچهی کوچک حیاط قدم برمیدارم ؛ روی چمنها مینشینم ، لذت آمیخته با هوای دلانگیز و عصرهای پاییزسان رشت میان گلهای رنگارنگ پشت پرچین میپیچد و در مویرگهای تنم رسوخ میکند ، به دستانم نگاهی میاندازم ، این هوای دلبر جان میدهد برای یک عاشقانهی آرام !
پـ نـ جانم برای اناربیج گیلان در میرود ، این از من :)
فن۱: ممنونم از آسوکای عزیز برای دعوتش :)
فن۲: به جای یه نفر دیگه بودن خیلی سخته، تمام تلاشم رو کردم مثل آسوکا آروم بنویسم هر چند بازم نشد :)
فن۳: تشکر از
رادیو بلاگیها بخاطر ایدهی جالبشون، ولی تاریخ انقضای چالشتون زود بود :|
فن۴: هیچ کس رو دعوت نمیکنم چون وقتش تموم شده :/
فن۵: با دیدن عکسهای اناربیج و طبیعت گیلان فهمیدم آرمان شهرم میتونه اطراف گیلان هم باشه : )
صبح با سر و صدا و هیاهوی اهل خانه بیدار شدم، چند دقیقهای طول کشید تا بتوانم به خاطر بیاورم این همه سر و صدا بخاطر چیست، قرار بود آن روز مادر و خواهرها به دعوت چند تن از اقوام راهی زیارت بیبی حکیمه شوند و این هیاهوی سرِ صبح هم برای جمع کردن بار و بندیل سفری یک روزه بود!
غرغرکنان از اتاق بیرون آمدم، ساعت دیواری حدود ۸ صبح را نشان میداد، پایم که به حیاط رسید چشمم به برادرها که کنار هم وسط حیاط نشسته بودند افتاد ؛ به شاخهی بریدهی درخت سیبل بزرگی آویزان کرده و نوبتی با خفیف سادهای که تازه خریده بودند به هدف شلیک میکردند.
با چشمانی خوابآلود به جمعشان اضافه شدم، مادر از آشپزخانه صدایم کرد "فرشته! ناشتایی خوردی؟سفره رو جمع کنم؟. مطمئنی نمیخوای بیای؟" بیحوصله جواب دادم "گشنهام نیست، آره پیش بچهها میمونم دیگه"!
تفنگ دست به دست چرخید و به من رسید، ابراهیم غرغرکنان گفت "بابا میزنی خودتو ناقص میکنی،تفنگ ضرب داره شونهات درد میگیره، بیخیال شو!"، باز تشر زدم "انقدر سر صبحی مُنگِه(نق) نده بچه!" و تفنگ را به دست گرفتم، با کمال دقت تفنگ را روی هدف تنظیم کردم، لحظهی آخر از ترسِ ضرب و تکانهای قنداق سرم را عقب کشیده و چشمانم را محکم روی هم فشار دادم! ماشه را فشار دادم و صدای تفنگ با ضربهی نهچندان شدید قنداق (که آن موقع برای من شدید بود) در هم آمیخت.
باز کردن چشمانم با صدای "وای وای" پسرها همزمان شد. گنگ به سمت سیبل نگاه کردم و یک متر آنطرفتر چشمم به ساقهی شکستهی گلی که از وسط بوتهی آلئوورا بیرون زده بود افتاد! آه از نهادم بلند شد. ابراهیم با خنده گفت "بخدا اگه خودشو نشونه گرفته بودی هم نمیتونستی انقدر دقیق بزنیش" بلافاصله عباس گفت "چطوری اینو زدی اخه؟ نشونه به این بزرگی رو ندیدی، یه سانت ساقه رو زدی ؟" با عصبانیت و احتیاط از جایمان بلند شدیم، به ساقهای که از وسط تا شده بود نگاه کردم و مضطرب گفتم "وای انقدر اعصابم رو خرد نکنیا، حالا چکار کنیم؟ زینب هممون رو میکشه امروز"!
عباس سریع به سمت اتاق رفت و چسب نواری به دست برگشت، با تعجب نگاهش کردیم "حالا فعلا چسبش بزنیم شما هم به روی خودتون نیارید تا برن و برگردن بعدا یه کاریش میکنیم، یه ساقه بیشتره مگه؟" ساقهی بیچاره را پانسمان کردیم و آرام به جای اولمان برگشتیم!
تا اخر آن روز دیگر نه من جرئت تیراندازی داشتم و نه جرئت تفنگ خواستن، بماند که خیلی زود از چهرهی ترسیدهام همه چیز را فهمیدند و بخاطر یک ساقهی ناچیز کلی ملامتم کردند، تا مدت ها هم سوژهی خندهی حضرات بودم.
نتیجه : اگه میترسید یا اصلا انجامش ندید یا دل و بزنید به دریا و دقیق انجامش بدید تا سرانجام گند نزنید!
پن۱: بعد از اون روز باز هم کلی تیراندازی کردم و الان نشونهگیریم خیلی بهتر شده به این صورت که اگه سر یه نفر رو نشونه بگیرم دیگه حداقل پاشنهی آشیل نفر کناریش رو میتونم بزنم!
پن۲: بخندیم تا شاید دنیا به رومون بخنده :)
میگن آدمها رو از روی آهنگهایی که مدام و توی خلوت خودشون میشنون هم میشه شناخت، با این حساب من این روزها باید یه دائم الخمر باشم! که همش داره آهنگ "سلام من به تو یار قدیمی ؛ منم همون هوادار قدیمی." از هایده رو میشنوه و باز دوباره و دوباره و دوباره .
میگن مستی گناهه به انگشت ملامت
باید مستها رو حد زد به شلاق ندامت
سبوی ما شکسته درِ میکده بسته
امید همهی ما به همت تو بسته .
+ شما چی میشنوید این روزها ؟
《 عندما ت الشّمس فی قمّة حکومتها وسط السماء و تحرق الابدان و النّباتات ، لا تنسَ انّها ستغرب بعد ساعات قلیلة! 》
" هنگامی که خورشید در اوج حکمرانی خود در دل آسمان قرار دارد و بدنها و گیاهان را میسوزاند، فراموش مکن که بعد از ساعات اندکی غروب خواهد کرد! "
+ وسط تستهای عربی هم جملات قشنگی پیدا میشد :)
++ واقعا نمیدونم جواب این همه محبت تو پیام خصوصیهاتون رو چطوری بدم، از همتون بخاطر پیامهای محبتآمیز و پیگیریها و دعاهای قشنگتون یک دنیا ممنون و متشکرم!
حال مادرم الحمدلله بهتره و از بیمارستان مرخص شده؛ متخصص اول یه سری احتمالات داده بود که شکرخدا بعد از بررسیهای دکتر جراح دیروز گفتن مشکلی نیست، الان هم گرفتار دکترهای دیگه است تا کاملا چک بشه و مطمئن بشیم که انشاءالله مشکلی نیست.
+ میلاد امام مهربونیها، امام رضا(علیهالسلام) مبارک!
امیدوارم دلتون به لطف رضا همیشه راضی و شاد باشه :)
++ شب عیده، امشب یه نفر کنار پنجره فولاد رضا نشسته، یه نفر شیفت و گرفتار کار، یه نفر تو خونهاش تخت خوابیده یه نفر هم از این پهلو به اون پهلو میشه و خوابش نمیبره، اما این وسط یه عده چشم انتظارن، یه عده تو بیمارستانها مریض دارن و دل نگرانن، یه عده هم رو تخت بیمارستان از دور زمزمه میکنن "السلام علیک یا علی بن موسی الرضا المرتضی" !
دعا کنید، برای همهی مریضها دعا کنید که امام رضا مریضها رو شفا میده!
+++ اون گوشه کنارها، کنار دعا برای همهی مریضها اگه شد برای مادر منم دعا کنید، مادرم امشب رو تخت یکی از همین بیمارستانها بستریه.
دریافت
ثریای نازنین بخاطر دعوتش و
اقای صفایینژاد بخاطر این چالش:)
گلاویژ و
حوا برای شرکت در چالش نویسندگی کتاب :)
اگر مزهی ماهی دریای خزر و خلیجفارس را امتحان کرده باشید حتما به تفاوت در طعم آنها پیبردهاید.
به نظرم بچهها موجودات عجیب الخلقهای هستند، موجوداتی که نه معنی گرما را درک میکنند و نه سرما!
بچه که بودیم تابستانهای گرم تیر و مرداد و شهریور که از مدرسه فارغ می شدیم با بقیهی هم سن و سالها وسط کوچه بازی میکردیم، اکثریت بچههای هم سن و سال من پسر بودند، از این سر کوچه بگیر تا آن سرش شش تا هفت پسر ریز و درشت بودند که فاصلهی سنیشان با من بین ۱ تا ۳ سال بود پس به ناچار من هم به جای خالهبازی و عروسکبازیهایهر روزه همبازی پسرهایی بودم که هر روز ساعت ۹ صبح در کوچه حاضر بودند، گرگم به هوا و بالا بلندی و. بازی میکردیم و کوچه از صدای جیغ و دادهایمان سرسام میگرفت، فکر میکنم ما آخرین نسل بچههای قبل از تبلت و موبایلِ محله بودیم که روزهای تابستاننمان را در وسط کوچه میگذراندیم و تا وقتی صدای خانوادههایمان بلند نمیشد که "بسه دیگه بقیهاش بمونه برای فردا،بیاید داخل" دست از بازی و تکاپو بر نمیداشتیم!
عصر اما همبازی من برادرم بود،احمد! غالب روزها نصف وقت عصرمان صرف فوتبال بازی کردن میشد،نه اینکه گمان کنید من عاشق و دلباختهی فوتبال بودم،نه! احمد عصرها گزینههای دیگری هم برای همبازی شدن داشت اما من تنها بودم و باید منت یک برادر منفعت طلبِ عاشقِ فوتبال را برای گذراندن عصرهای خسته کنندهی تابستان میکشیدم تا ساعتی را همبازی من باشد، او هم از فرصت به دست آمده کمال استفاده را میکرد و همیشه شرط اولش این بود" یه بیست دقیقه تا نیم ساعتی فوتبال بازی میکنیم بعد یه بازی دیگه" و اینگونه بود که من مجبور به پذیرش استعمار و زور میشدم! فوتبالمان هم احوالات خاص خود را داشت، زمین فوتبالمان حیاط بزرگ خانهیمان بود، یک دروازه که تیرکهای آن دمپایی اهالی خانه بود در سمت مغرب و کنار لبههای باغچه و آن یکی هم مشرق و کنار پلهها بود، بالای پلهها مکان مخصوص تماشاچیان بود که پدر،مادر،برادر و خواهر بودند و خیلی وقتها ضربات سوباسایی و البته کاچایرانی ما را هم تحمل میکردند، یک من و یک او هم تمامِ بازیکنان دو تیم بودیم، یعنی یکتنه باید نقش دروازهبان، مهاجم، مدافع، هافبک راست، هافبک چپ و . را بازی میکردیم.
در یکی از همین عصرهای فوتبالی بدون هیچ بازی کردنی کار به ضربات پنالتی رسید(!) و من در دروازه ایستادم، دستهای کوچک و کودکانهام را بههم مالیدم تا گرمشان کرده و قدرت نداشتهی آنها را برای گرفتن توپ بیشتر کنم،سپس خم شده و به حالت یک دروازهبان کار کشته ایستادم، بعد از چند ثانیه شوت اول زده شد و . بله لایی خورده بودم! حالا نوبت احمد بود که در دروازه بایستد و من پشت توپ قرار بگیرم، کمی اینپا و آنپا کرده و در آخر شوت را زدم، توپ به پای دروازهبان خورد و کمانه کرد و به درون دروازه هدایت شد! دوباره نوبت به احمد رسید، بازی حساستر شده و استرس به هر دوی ما فشار اورده بود، اینبار خم شدم و تیرکهای دروازه را به خودم نزدیکتر کردم! احمد پشت توپ قرار گرفت و من دستهایم را باز کرده و روی تیرکهای دروازه قرار دادم، شوت زده شد اما من اینار برعکس دفعهی پیش که برای گرفتن توپ تلاش کردم فقط برای گل نشدن توپ با ذهن خلاق و نبوغ باور نکردنیام راه چارهای پیدا کردم! همزمان با شوت شدن توپ من هم تیرکهای دروازه را جمع کرده و آنها را به خودم چسباندم و توپ با فاصلهی کمی از من به پلهها اصابت کرد و گل نشد! چند ثانیه بعد شلیک خندهی تماشاچیان و صدای داد و بیدادهای احمد در اعتراض به حرکت هوشمندانهی من در هم آمیخت؛ با وجود تمام دفاعیاتم برای وصول حقوق پایمال شدهام شوت قبول نشد و طبق نظر تماشاچیانی که در اینجا نقش داور را هم ایفا کردند قرار بر تکرار مجدد شوت شد ، دوباره من در دروازه ایستادم و احمد پشت توپ قرار گرفت، از همان فاصلهی دو،سه متری میتوانستم غلیان خشم و برق شیطنت نشسته در نگاهش را تشخیص دهم، لبهایش را با سر زبان خیس، چشمهایش را ریز کرده و یکمتر به عقب رفت، همهی حالات خبر از یک انتقام ناجوانمردانه میداد؛ او به سمت توپ پلاستیکی صورتی رنگ هجوم اورد و من هم از ترس دستهایم را به صورتم گرفته و کج ایستادم، سوزش عمیقی در ران پایم پیچید و فریاد آخم بلند شد همزمان تماشاچیان از جایگاه مخصوص خود خارج شده و به سمت زمین دویدند؛ برادر بزرگترم با احمد بخاطر حرکت غیر ورزشیاش دعوا میکرد و مادر موهای مرا که مثل ابر بهاری گریه میکردم نوازش میکرد، چند دقیقه بعد من در اتاق به خونمردگی بزرگ ایجاد شده روی ران راستم و رد قهوهای زخمی که تا یک هفتهی بعد روی پایم باقی ماند خیره شده و به ایدهی تیرکهای تاشو فکر میکردم .
+ این متن را برای سخنسرا نوشتم :)
صبحانه:) _
من و حضرت دوست (اون طفل صغیر منم) :D _
بستی *_* _
دریا _
حضرت دوست:) _
دریافت
هیچ وقت عاشق تابستان نبودهام، نه تنها عاشق که هیچگاه دوستدارش هم نبودهام، تابستان برای من یعنی ظهرهای گرم و سوزان مرداد و شهریور، عصرهای حبس شده در خانه از ترس شرجی نفسگیر، سیلیهای بیرحمانهی تَشباد بر گونههای سرخ تیر، خلوت زود هنگام رخنه کردهی اوایل ظهر در دل شهر، تنهایی هراس انگیز و تشنگی عابر خسته در کوچه پسکوچههای سوزان، فریادهای گمشده در صدای کولر، شرشر عرق کارگر خستهی نشسته در سایه و هجوم وحشیانهی باد گرم بر تن نحیفش، پیراهن خیس و چسبیدهی رفتگر شهرداری و مامور همراه ماشین حمل زباله، تابش مستقیم آفتاب روی سر ماهیگیر پیر، کشاورز پخته با فصل خرماپزان، جثهی ضعیف و خستهی پسرک دستفروش کنار خیابان، صورت آفتاب سوختهی پیرزن و پیرمرد سبزی فروش بازار ترهبار. تابستان برای من یعنی تَش باد و شرجی و گرما و گرما و گرما.
+ من که هیچگاه تابستان و گرما را دوست نداشتهام اما اولینروزهای تابستان بر دوستدارن تابستان،فصل میوههای رنگارنگ،هوس گاه و بیگاه بستنی و یخمک و یخ در بهشت و فالوده، مبارک:)
عنوان: خورشیدترین تاب و تب تابستان . گرمای دلت همیشه مردادی باد!
به پایان آمد این دفتر
حکایت همچنان باقیست .
+ احتمالا این سحر آخرین دانه از دانههای تسبیح رمضان باشد،آخرین فرصت وصال به اوج آسمان رمضان!
امشب یک گوشهی خلوت عاشقانهیتان با خدا، میان یارب یاربهای نمناکتان، اگر شد یادی هم از ما ملتمسان دعا کنید! اینجا دلهای مضطری حاجاتشان را دخیل دعاهایتان بستهاند.
++ در قنوت نمازمان آمین گوی دعاهای هم باشیم، یقیناً دعا اثر دارد!
پن: اللهُمَّ رَبَّ شَهرِ رَمَضان .
میرزا ،
آسوکآ و
آذری قیز دعوت میکنم :)
همین چند روز پیش برای معاینهی چشم راهی مطب چشمپزشک شدم،در حالی که خودم مطمئن بودم چشمانم ضعیف شده است در کمال تعجب شمارهیشان هیچ تغییری نکرده بود، با دو قطره نسخهام را پیچید و خیالم را راحت کرد؛ داشتم به این فکر میکردم که ای کاش میشد قطرهای هم برای کنار رفتن هالهی مقابل چشمانمان و شناختن آدمها تجویز میکردند تا بعد از سالها اطمینان و اعتماد در بزنگاه حساس زندگی پشتمان خالی نمیشد،شناختنهای ،به خیال خود، کاملمان تَرَک بر نمیداشت و شیشهی اعتمادمان نمیشکست!
کاش قطرهای هم برای کنار رفتن حجاب مقابل چشمانمان بود تا سیاهی دستانِ سفید زیرِ در را میدیدیم و خیالمان از بابت گرگها راحت میشد!
حدود بیست سال پیش،یه سحر عین سحرِ صبح فردا، البته تو دل زمستون و شرشر بارون، تبعید شدم از آسمون به دل زمین، از بغل خدا به وسط آدمها!
حالا نشستم و رو همین حساب کولی بازی در میارم، لج کردم که آی خدایا من کادو میخوام! چی؟ دلم معجزه میخواد، یه معجزه که دوباره دلم رو احیا کنه، که نفس بده به زندگیم! روزگارم شده مثل خط خطیهایی که یه بچهی سه ساله کشیده،همونقدر گره خورده و نامنظم و پیچ در پیچ، همون قدر اعصاب خرد کن!
دلم یه دعای از ته دل میخواد، از اونا که مطمئنی اجابت میشه،از کی؟ از خودِ خودِ خدا! زیاده؟ نه والا!
+ وسط شب شهادت و شب قدر اومدم، دعا کنید اخرش هم از علی برسم به خدای علی!
++ تک خور نیستم! دعا کردم، به یاد همتون بودم، تکبهتک اسمتون رو بردم، خلاصه تا اخر ۹۷ هر کدومتون حاجت گرفتید بدونید نتیجهی فرازهای جوشنیه که من براتون خوندم:| حالا بیاید صادقانه اعتراف کنید که کیا به یاد من بودن؟:)
+++ اگه احیانا دیشب به یادم بودید دلیل نمیشه شب ۲۳ منو فراموش کنیدها،روی دعاهای شب بیست و سومتون حساب ویژه باز کردم:)
++++ من مَلَک بودم و فردوس برین جایم بود ؛آدم آورد در این دیر خراب آبادم
***
+++++ داشتیم ماه عسل میدیدیم، هر کاری میکنم تو ذهنم نمیگنجه چطوری دوتا پسر ۱۵ ساله اینقدر راحت کلاه سرشون رفته؟! ۱۵سال دیگه خیلی هم سن کمی نیست واقعا! (اخ که چقدر امشب حرص خوردم)
از امروز اگه ببینم کسی میگه سن ازدواج پسرها باید بیاد به ۱۸،۱۹ سال برسه من میدونم و اون!
خسته و کوفته با تنی که از فرط خستگی و عرق نایی نداشت راهی خانه شدم،به درِ حیاط که رسیدم صدای اذان گفتن مش قاسم از گلدستهی مسجد محل بلند شد. به یکی از پشتیهای رنگ و رو رفتهی اتاق تکیه داده و آخیشِ بلندی سر دادم،تیلیتِ ماست و مَنگَک و نونِ تیری را تا آخرین لقمه خوردم و وقتی خیالم از بابت قار و قورهای شکم راحت شد روی تکه حصیر پهن شدهی گوشهی اتاق دراز کشیدم و طبق معمول با صدای بلند گفتم:"ننه تا وقتی صبح او رحیمِ خیرِکار نَکِرده درِ سرایِ از جاش در نَوُردِه بُنگِ مُو نَدیها"و طبق معمول هم ننه همان جوابهای همیشگی را داد که"پَ نمازِ صبح چه؟ خیر ندیده پِ ای چه روزهایه که دو رکعت نماز هم به او کمرت نیزَنی؟" و غرغر کنان رفت و صدایش قطع شد، به ده دقیقه نکشیده هفتمین پادشاه از چهارمین سلسلهی خوابانیان را هم دیده بودم؛ ساعت حدود چهار صبح بود که باز صدای"خداوندا تو ستاری،همه خوابن تو بیداری."مَمَد دُم دُمی و دمام بیدارم کرد،بساط هر شبش بود، صدبار گفته بودم نزدیک خانهی ما که شدی بِبُر آن صدای نخراشیدهات را اما حرف به گوشش نمیرفت که نمیرفت،با خشم نشستم و چهارتا فحش بارِ خودش و آن رسول دمامیِ بیریخت کردم،باز دراز کشیدم و هی از این پهلو به آن پهلو شدم اما دریغ، وسطِ همین گیر و دار خوابیدن بودم که فکری به سرم زد،بلند شدم، چادر سیاه ننه را از گنجهی گوشهی اتاق برداشتم و زدم بیرون، ردِ صدا را گرفتم تا رسیدم به اولِ محلهی دهدشتی، پشت دیوارِ کوتاه خانهی سید مجتبی پنهان شدم،صدای پایشان را که شنیدم چادر سیاه ننه را انداختم روی سرم،همزمان پریدم بیرون و با صدایی که تلاش میکردم کلفتتر و بمترش کنم فریاد زدم"بِ جِی ثواب میخوام امشو کبابت کُنُم،پِ سیچه نینی تیله جنلُم(جنهایم) بخوسِن مَمَد دُم دُمی؟"و همزمان هم قدمی جلو رفتم که ناگهان متوجه شدم خبری از ممد دُم دُمی نیست! نرِ غولی با نیم متر سبیل و لباس و صورتی سیاه روبهرویم ایستاده و چشمان سفیدش از حدقه بیرون زده بود، داد کشیدم،پاچههای شلوار کردیام را بالا گرفتم و دویدم، انگار جنِ محترم هم تازه به خودش آمده بود، او هم فریادی کشید و راهِ آن طرفی را پی گرفت. تا رسیدم به خانه رنگ به رخساره نداشتم،ننه تویِ طارمه ایستاده بود و مدام میپرسید:"پِ چِت شده اکبر؟سیچه چیشات عین ازرق شامی شده؟"جوابش را ندادم، چپیدم توی خانه و تا صبح چشم روی هم نگذاشتم!
صبح رحیم آمد،مثل همیشه وحشیانه در را میکوبید، رفتم روبهرویش ایستادم و گفتم:"هو! چِته رحیم؟ ارثِ بواته که ایطوری میزَنیش؟ چهارتا خشت خونه داریم او هم تو بُرُمبَنشها (رُمبیدَن:خراب شدن)" دیدم نه، رحیم نه میخندد و نه اخم میکند،گفت:"بیو بریم اکبر که دِ گندمها خشک شدنه" با هم راهی شدیم، تمام طول مسیر حرف تا سرِ زبان رحیم بالا میآمد اما بیرون نه، آخر طاقتم طاق شد"خو دِ بنال بینُم چه میخوای بگی که هی تا نوک زبونت میا و باز میدیش دُمَن(دومن:پایین)"، اِته پتهای کرد و گفت "اکبر مو دوش جن دیدُم"! به خودم لرزیدم،نکند رحیم هم در کوچه بوده و من را موقع آن فرار ننگین دیده باشد!
_جن؟!کجا دیدی؟
_دوش، نزدیک اذون صبح، اول محلهی دهدشتی!
دیگر مطمئن شدم که آبرویم پاک رفته و ابهتم پیش رحیم خرد شده،حالا هم حتما میخواهد با ایما و اشاره نیش و کنایه بزند و مسخره کند، اما باز هم خویشتن داری کردم.
_خا! تو او وقت شو تو محلهی دهدشتی چه میکِردی؟
_[دوباره اِته پتهای کرد]هیچی سحری زیاد خورده بیدُم میخواستُم قدم بزنُم، اول دهدشتی که رسیدُم یه دفعه از پشت دیوار سِی مجتبی یه چی سیاهی در اومد و گو"ممد دُم دُمی سیچه نینی تیله جنلُم بخوسِن؟"
یک لحظه جا خوردم ولی بعد شستم خبردار شد که آن سیاهِ بد ترکیب جن نبوده، رحیم بوده که عینِ من دلِ خوشی از مراسم "دُم دُم سحری" ندارد و از بخت بد دقیقا همان شب تصمیم می گیرد سر به سر ممد دُم دُمی و رسول دمامی بگذارد،همان طور که حرص میخوردم با خودم گفتم "بیا اینم عاقبتِ درسِ عبرت دادنِ ما" اما بعد نفس راحتی کشیدم،بادی به غبغب انداختم و گفتم: "خاکِ سرت! سی تونَم میگِن مرد؟ آخه مِی(مگه) جن هم ترس داره؟! "
+ این متن را برای چالش سخنسرا نوشتم:)
++ دُم دُم سحری یکی از آیینهای قدیمی مردم استان بوشهر در ماه رمضان است :)
مدتیست دست و پا چُلُفتی شدهام
حواسم پرت است!
با خودکارِ بدون جوهر شعر مینویسم
و در قفسه کتابهایم یک جفت کبوتر آب و واژه میخورند .
همین دیروز باران که میبارید با کفشهای لنگه به لنگه در خیابان پرواز میکردم!
و جای کرایه به راننده تاکسی آدرس محلهای در اردیبهشت را دادم .!
خلاصه مدتیست هر کاری میکنم
میگویند: عاشقی؟
《علی سلطانی》
"متنهای کپی شده"
پن: عاشقی؟ :)
دیشب اومدم برای خودم شیر قهوه درست کنم که دیدم پدر داره برنامهی مصاحبه با اقای فتاح رو میبینه (اسم برنامه رو نمیدونم)، اینکه چقدر حرفهاش راجعبه فقر مطلق تو جامعه و نابودیش و . برام جالب بود رو بخاطر اینکه روزهاید نمیگم (سئوال:آیا حرص خوردن روزه را باطل نمیکند؟)
اما اونجا که گفت:" ما یارانه میدیم، تو کشورهای دیگه مثل امریکا و اروپا هم مثلا هزینههای درمان رایگانه، اینم خودش نوعی یارانه است فقط اونا بهش نمیگن یارانه!" خیلی دوست داشتم میتونست صدام رو بشنوه تا بهش بگم: بزرگوار، برادر، مسئول! چند ساله دکتر نرفتی؟ اینکه خیلی بالا و پایین بودن هزینهی دارو و درمان برای مسئولین و اهل بیتشون فرقی نمیکنه یه چیزی ولی دیگه وجداناً یه سر بزنید حداقل از قیمتها خبر داشته باشید!
وقتی نوشیدنی مورد علاقهام رو کوفت کردم و خواستم برم نمیدونم مجری ازشون چی پرسید که ایشون گفت: این به نظام ضربه میزنه حتی میتونه به بیکاری هم دامن بزنه.؛ خندیدم و گفتم: تازه میگه به بیکاری دامن میزنه نمیدونه بیکاری دامن قر پاش کرده و داره قرش میده!
+ من فقط بخش کوچکی از برنامه رو دیدم(و نمیدونم قبل و بعدش چی گفتن) ولی تصوری که تو همون چند دقیقه برام شکل گرفت بدین شرح بود: گوشت کیلویی ۱۵۰۰ تومن، مرغ کیلویی ۵۰۰ تومن، نون دونهای ۵۰ ریال، سیب زمینی و پیاز کیلویی ۱۰۰ تومن و .(به همین تناسب)، کرایه خونه هم ماهی ۵۰هزار تومن، مریض هم نمیشیم، خب با ۴۵ هزار تومن یارانه و مقرری که کمیته برای تحت پوششینش میریزه و جمعاً برای یک خانوادهی ۵ نفری تقریبا ۶۵۰ هزار تومن میشه(دقیقش رو یادم نیست) حتی میشه برای زمان کوری و پیری پسانداز هم کرد!
++ برنامه پخش زنده بود؟ نمیدونم! ولی من تماشای برنامهی ماهعسل خصوصا قسمت ششمش رو برای اقای فتاح [و باقی مسئولین] روزی دوبار تجویز میکنم! نه برای اینکه تحت تاثیر قرار بگیرن،صرفا برای اینکه صحبتهاشون رو با برنامههای همون روز صدا و سیما یه کم تطبیق بدن.
+++ با وجود اینکه قدیمیه ولی کاش میشد رونوشت اینم براشون ارسال کنم:
انگشتان کوچک رضا برای شمردن دردهایش کم است!
++++ دیروز عصر به این نتیجه رسیدم که فاصلهی بوشهر_تهران چیزی حدود ۱۸ ساعته،اما فاصلهی بوشهر_تهران[بالاشهر] چیزی بیش از ۱۸۰ هزار ساعته!
شن: غرق خون بود و نمیمرد ز حسرت فرهاد. خواندم افسانهی شیرین و به خوابش کردم!
باد خنکی از سمت شمال میوزید و موهایم را نوازش میکرد،انگشتانم را دور لیوان آب یخ حلقه کردم و روی اولین پله نشستم،از صبح چندین جا رفته و اوایل ظهر به خانه برگشته بودم،از قضا همان روز هم برای سحر بیدار نشده بودم و حتی قطرهای آب هم ننوشیده بودم،چندین بار تا نزدیک شکستن روزهام رفتم اما در برابر وسوسههای شیطان خناس مقاومت کردم و وقتی اذان ظهر را گفتند نفس راحتی کشیدم که دیگر امکان شکستن روزهام نیست ، ساعت که به دو ظهر رسید به زور سرم را روی بالشت گذاشتم و سعی کردم چند ساعتی را بخوابم تا گذر زمان را کمتر احساس کنم؛ از ساعت شش عصر هم خودم را به تلویزیون مشغول کردم تا بتوانم به هر جان کندنی دو ساعت باقی مانده را دوام بیاورم و حالا که فقط چند دقیقهای تا اذان مانده بود لیوان به دست روی پله نشسته بودم تا به محض شنیدن صدای اذان افطار کنم،خورشید قرمز رنگ غروب هنوز کامل پایین نرفته بود که بالاخره صدای دلنشین اذان به گوشم رسید،لبخند زدم و صلواتی فرستادم و جرعه جرعه آب را نوشیدم،سردی آب که به جانم نشست احساس کردم تازه اکسیژن به سلولهای بدنم رسیده و به حیات برگشتهام،از روی پله بلند شدم،چرخی در آشپزخانه زدم،مادر سیبزمینیها را سرخ کرده و مشغول وضو گرفتن بود تا به نماز جماعت مسجد برسد، ناخنکی به سیب زمینی ها زدم و لیوانم را پر کردم و دوباره روی همان پله نشستم، میگویند دعا موقع افطار اجابت میشود،کمی آب نوشیدم و با یاد کنکور مشغول دعا شدم که صدای قرآن اینبار با قوتی بیشتر به گوشم رسید،یک دقیقه بعد دوباره صدای اذان بلند شد،من و مادر، که با دستان خیس روبهرویم ایستاده بود، با تعجب به هم نگاه کردیم،گفتم:
_ اینا امشو قاطی کردنه ها، سیچه دوباره اذون ایگن؟
_می(مگه) کی اذون گفتن که تو افطار کردیه؟ تازه الان اذونه خو!
_ بقرآن خوم صِدی اذونه چند دقیقه پیش فهمیدم!
_ خدا خونهی بواتِ(بابات) آباد کنه او صِدی(صدای) اذون مسجد سُنیَّل(سنیها) بیدها!
_چه؟؟؟
_ امشو باد شماله صِدی اذونشون تا اینجو ایا!
مثل بادکنکی که به سوزن خورده باشد ذوق و شوقم خالی شد و جایش را به عصبانیت داد، با داد گفتم:
_ چیشِش(چشمش) در آد به حق علی،لال از دنیا بره الهی،سیچه ایقه صِدی اذونشونه بلند کرده که کل شهر بفهمن؟(با عرض پوزش از دوستان اهل سنت)
من از عصبانیت در حال انفجار بودم و مادر هم ناراحت شده بود و هم از شدت خنده پس افتاده بود،گفت:
_حالا اشکال نداره، خدا خوش ایفهمه که عمدی نبوده، بعد ماه رمضون هم یه روز قضاشه بگیر!
_ قضاشه بگیرم؟یعنی اگه بخاطرش ببرنُم جهنم هم حاضر نیستم جاش روزه بگیرم، تو کُت(انتها) گردن مکبرشون که صداشه نهاده سرش و نیگه(نمیگه) ارواح مردههامون شیعه هم هسی تو شهر!
_ ایسو الان بِی خدا لج کردیه؟ ضرر کی ایزنی؟خوت باید جاش جواب بدی خو!
_ها لج کردمه، بِی خوم بِی خدا بِی همه، مو امروز حاصی(داشتم) ایمُردُم(میمردم) از تشنهای و گشنهای اوسو او خیرکار نکرده سیخوش بلند بلند اذون ایگه تقصیر مونه؟ تو کُت گردنشون او دنیا هم خوشون و عمر و عثمان برن جواب بدن، مو برم جواب بدم؟یعنی مو امروزه قضا نیکُنُم ای مونم که سر چُندُر ده قیاس آوو!
+ تا همین الان که دو سال از اون روز گذشته هنوز روزهاش رو قضا نکردم، چندبار هم مادر گفت قضاش کن که وقتی یادم اومد عصبانی شدم و گفتم اصلا و ابداً یا خدا همون رو از من قبول میکنه یا تو گردن مسجد سنیهاست، به من ربطی نداره!
چهارشنبه عصر، وقتی فقط چند ساعت تا مراسم کوچیک حنابندون مونده بود، تو حمام لیز خوردم و افتادم جوری که محکم سرم به دیوار حمام خورد،از یه طرف درد داشتم و از یه طرف خندهام گرفته بود، مامان که پشت در حمام دستاش رو میشست صدای افتادنم رو شنید و کلی نگران شد، بعد که اومدم بیرون تقریبا در عرض نیم ساعت همه فهمیدن،من که همیشه بعد از حمام چشمام قرمز میشه طبق معمول چشمام قرمز شد و همه به افتادنم ربطش دادند،مچم و پشت کلهام درد میکرد و روی چشمام و سرم احساس فشار زیادی میکردم، از اهل خونه اصرار برای دکتر رفتن و از من انکار، بالاخره ۴۵ دقیقه بعد وقتی دیگه شقیقههامم درد میکرد مادر موفق شد منو به زور بفرسته دکتر، برام رادیولوژی نوشت و بعد از انجام دادنش گفت چیز خاصی نیست فقط ۶ ساعت نخواب و بعدش هم تا حدود یک هفته خصوصا تا ۶ ساعت اینده علائمی که بهت گفتم رو داشتی به متخصص مغز و اعصاب مراجعه کن.
به محض اینکه برگشتم خونه با یه عده آدم روبهرو شدم که تو حیاط منتظرم بودن،به همشون توضیح دادم که دکتر گفته چیزی نیست، اون وسط خاله هم مدام از معایب دمپایی تو حمام و لیز خوردن روی شامپو میگفت(در حالی که من اصلا دمپایی پام نبود)، بعد از بازجویی پس دادن بالاخره موفق شدم از دستشون در بیام و بقیهی توضیحات رو به زهرا که باهام اومده بود سپردم.
حنابندون الحمدلله خیلی خوب بود، با وجود اینکه یه مراسم کوچیک دورهمی متشکل از مامان و بابا، برادر خواهرها، دوتا خالهها و دوتا همسایهها که با شنیدن صدای ضبط به صورت خودجوش اومده بودن، بود اما خیلی خوش گذشت، اول فقط خانمها شروع به دواره گرفتن و خوندن و رقصیدن کردیم ولی بعدش برادرها هم به جمعمون اضاف شدن،عباس مظلومانه وسط ایستاده بود و ما دورش دست میزدیم، خاله شروع کرد به خوندن"صل علی محمد صلوات بر محمد"و ما تکرار میکردیم که دیدم عباس داره یکییکی صلواتهاش رو میده:| احمد و ابراهیم مثل همیشه کلی ادا اطوار و مسخره بازی در اوردن و کلی هم من رو بخاطر پوشیدن ناشیانهی دامن قری مسخره کردن(برای شب حنابندون چندتا دامن قری از یکی از اشناها که تو روستاشون داشتن گرفته بودیم)، دامن قر خیلی گشاد و بزرگ و البته سنگینه که وقتی تندتند بچرخی دامنش باز میشه، اونقدر اون شب چرخیدم که عین ادمهای مست به در و دیوار میخوردم، بعدش هم دامن رو تحویل دادم تا بقیه باهاش عکس بگیرن(اخه قشنگه رو من برداشته بودم) و رفتیم مشغول بستن حجله شدیم، ساعت حدودا سه بود که خوابیدیم.
صبح فردا تا بلند شدم باز پرس و جوها شروع شد که بهتری؟ درد نداری؟ دروغ چرا یه خرده سرم و دست و پام درد میکرد اما از اونجایی که مامان گیر داده بود دکتر گناوه به درد نمیخوره و باید بری بوشهر پیش متخصص گفتم نه و با مسکن ارومش میکردم، القصه که خیلی خوش گذشته جای همتون خالی:)
+ بچهها گفتن شاید با ضربهای که خوردی مغزت بهتر بشه اما خب خودم بعید میبینم:))
++ راجعبه عروسی هم مینویسنم الان فقط بگم که شکرخدا خیلی خوب بود و خوش گذشت:)
+++ اینم من و دامن قر:)
بچه بودم که آوردنش، قدش کوتاه بود، نارنج گوشهی حیاط را میگویم،قدش از من خیلی کوتاهتر بود؛ هر روز یا هر هفته با ذوق و شوقی کودکانه شیلنگ آب را باز میکردم تا جرعه جرعه آب را به خورد ریشههای تشنهاش بدهد!
کمکم قد کشید، خوب یادم هست روزی را که کنارش ایستادم و با دستهای کوچکم قدش را اندازه گرفتم دقیقا شده بود هم قدِ من، از آن روز کار هر روزهام چک کردن قد نارنج بود تا مبادا از من بلندتر شود اما شد، فاصلهیمان که به یک وجب رسید آه حسرتم بلند شد اما امید داشتم مثل تفاوت قد من و احمد که سالهاست یک وجب مانده تفاوت قد من و نارنج هم همان یک وجب بماند اما باز هم اشتباه کردم، سالها گذشت و نارنج بلند و بلند و بلندتر شد، ششمین سال عمرش که گذشت قدش تقریبا ۱/۵ برابر من بود، هفتمین سال را که رد کرد غرغرها شروع شد که چرا ثمر نمیدهد و حاصل هفت سال مراقبتش کجاست؟ کودش را عوض کردند و جواب نداد،بعدترها گفتند جایش خوب نیست و از پشت شاهتوتها نور به شاخ و برگهایش نمیرسد، جایش را عوض کردند و آوردند گوشهی دنج حیاط مسکنش دادند،راست میگفتند آب و هوا ساخت و نارنج یکساله قد کشید، شد ۲/۵ برابر من،سال بعد ثمر هم داد سال بعدترش هم همینطور ولی سال سوم میوههایش کم آبتر و بیجانتر و برگهایش زردتر و خستهتر شد، فکر میکنم تازه آن سال معنای تنهایی را فهمید اینکه حتی گوشهی دنج حیاط هم در تنهایی خستهکننده و ملالآور است؛ سال بعدش برگ چندانی نداشت اما نارنج بامعرفتم منباب خداحافظی چند میوهی پلاسیده هم داد که نشان دهد تا لحظهی آخر مقاومت کرد. اما نشد!
دیروز وقتی پدر صدایم کرد برای بریدن نارنج خشکشدهی گوشهی حیاط گویی غم عالم به دلم نشست؛ نارنج قد بلند من خشک و عریان گوشهای ایستاده بود؛ خودم بریدم،با ارّهی تیز و بران خودم سیزده سال خاطراتم را بریدم، سیزده سال قد کشیدنش را، سیزده سال انتظار برای به ثمر نشستنش را با دستان خودم بریدم!
نارنج که افتاد قطرههای اشک من هم بدرقهاش کرد، او هم به رسم سیزده سال رفاقت آخرین میوهی خشک و پلاسیدهاش را،آخرین تلاشش برای ایستادن را ارزانیام کرد.
+ نارنج در سیزدهسال زندگیش چندبار میوه داد اما من در این بیست سال. نمیدانم وقتی ارّهی مرگ درخت حیاتم را قطع میکند چقدر ثمر دادهام؛ خیلی میترسم از تمام عمر بیثمر بودن و بیثمر مردن.
تقریبا ۱۰ روز پیش دوتا از عموها اومدن خونمون و خبر دادن که پسرعمهشون مریض احواله و چند روزه تو کماست، عمو میگفت مثل یه تکه گوشت شده که عمرش همین امروز و فرداست، اگه میتونید عروسیتون رو بندازید جلوتر که خدایی ناکرده مشکلی پیش نیاد، ولی خب این برای ما ممکن نبود و تمام برنامهها برای بیستم چیده شده بود، به محضی که عموها پاشون رو گذاشتن بیرون دعاها و صلواتهای ما شروع شد اول برای خودش دوم برای برگزار شدن عروسی، فکر میکنم تا حالا تو زندگیم برای هیچ مریضی انقدر دعا نکرده بودم،هر چی بلد بودم خوندم از انواع و اقسام قسم دادن به ائمه گرفته تا دعای امن یجیب و حتی النظافه من الایمان، کار به جایی رسید که گفتم اگه تا شب حالش بهتر نشد از فردا تا روز عروسی هر روز یه صفحه قرآن براش میخونم تا زودتر خوب بشه(ببنید انگیزه با انسان چه میکنه) خلاصه که عصر عموها رفتن عیادت بیمار و شب تماس گرفتن که مریض بهتر شده و ضریب هوشیش اومده بالاتر! فردا پس فردا هم حالش بهتر شد تا همین چند روز پیش که اوردنش توی بخش؛ به همشون گفتم اینا دعاهای منه که آدمِ رو به موت رو برگردوند(؟) خلاصه گذشت و دلم از بابت این بندهی خدا راحت شد تا اینکه چهارشنبه بابا رفت خونهی پسر عموش (خانمش چند ماه پیش به رحمت خدا رفت و هنوز سالگردش رو ندادن) برای احترام و کسب اجازهی عروسی، عصر که برگشت گفت دامادِ یکی دیگه از پسر عموهاش به رحمت خدا رفته و دیروز تشییع جنازهاش بوده! همه شکه و ناراحت شدیم بیشتر بخاطر اینکه دامادش فقط ۲۶،۲۷ سالش بود اما بعد از صحبت و م به این نتیجه رسیدیم که نمیشه عروسی رو انداخت عقب(همهی کارها انجام شده) و احتمال اینکه بندازیم عقب و باز یکی دیگه بمیره هم هست،این شد که امروز یا فردا قرار شد بابا بره و از این پسرعموش هم اجازه بگیره(هر چند حدود ۶۰ نفر از مهمونها کم شدن)؛ تو همین اوضاع و احوال گفتن عمل خاله هم انجام شد و الحمدلله حالش بهتر شده اما هنوز نیاز به مراقبت داره و بنابر این چون بیبی تنهاست مامان باید چند روز دیگه هم پیشش بمونه و الان من موندم دست تنها، کلی کار انجام نداده+ ناهار و شام:|
+ یعنی استرسی که اینروزها تحمل میکنم از استرس کنکور بیشتره،همش نگران پیرزن و پیرمردهایی که فقط اسمشون رو شنیدم و اقوام نزدیکتر هستم.
از همین تریبون استفاده میکنم و از حضرت پرودگار و جناب عزرائیل درخواست میکنم فعلا بیخیال اقوام ما بشن و از تمام اقوام و اشناها هم عاجزانه درخواست میکنم تا سالهای سال سالم باشن و به زندگی قشنگشون ادامه بدن اما اگه احیانا خدایی ناکرده، زبونم لال، چشمم کور میخوان بمیرن هم خواهشا بندازن از شنبه به بعد!
پن: لازم به ذکر است که عروسی برادرمه:)
"جامعه وقتی فرزانگی و سعادت مییابد که خواندن[مفید] ، کار روزانهاش باشد".
کتاب بهترین غذایی است که روح تشنهی آدمی را سیراب میکند.
+ دوستان نمایشگاه کتاب رونده! لطفا به جای ما هم بخرید،بخورید و بیاشامید:)
+ کتاب خوب چی بخوانیم؟ [پست ویژهی آقاگل]
صدای شیههی اسب ظهور میآید
خبر دهید به یاران، سوار آمدنیست
پن۱: سلام علی آل یاسین.
پن۲: میلاد با سعادت منجی عالم بشریت حضرت مهدی(عجلالله) مبارک!
پن۳: میدونم که این آهنگ رو قبلا هم گذاشتم اما این دلیل نمیشه که دوباره نذارمش:) به دلیل کمبود آهنگ شاد دوباره همین آهنگ رو بشنوید و شاد باشید:)
شب بود و جاده و سکوت؛ هر چه از شهر و شلوغی و آدمها، از صدای ماشینها و موتورها بیشتر فاصله میگیریم به منظرهی بینظیر روبهرو نزدیک و نزدیکتر میشویم.
سکوت و باد خنک و سکوت. به دور دستها چشم میدوزم، به چراغهای زردی که در سیاهی شب ستارهوارتر خودنمایی میکنند، به خانههایی که نیست، به آدمهایی که نیست و به چراغهای روشن شهری که هست!
منظرهای زیباتر از شب میشناسی؟ زیباتر از شهری که زیر پاهایت شکوه چراغهایش را به نمایش میگذارد؟
از اینجا همه چیز زیباست! آدمها با تمام خوبیها و بدیهایشان، حرفها و ادعاها و قضاوتهایشان، سادگیها و لبخندها و مهربانیهایشان، همه در تاریکی شب گم میشوند و از آنها تنها چراغی روشن میماند، دیگر نه فریادها و جنجالهایشان را میشنوی نه صدای نفسهای آرام و نجوای عاشقانهیشان را!
مینشینم و به چراغهای شهر چشم میدوزم. این یکی خانهی پیرزنیست که با دستهای زمخت و پینه بستهاش موهای دخترکش را شانه کشیده، سر او را به زانوهایش تکیه داده و همراه نوازش گیسوان ش داستانهای کودکی را روایت میکند؛ آن یکی خانهی زنیست که املت قارچ را با عشق پخته، چاشنی دلتنگی و مهر را به آن افزوده و حالا به انتظار مرد خستهاش دقیقهها را میشمارد؛ آن یکی هم خانهی جوانکیست که تا نیمههای شب برای دلبرش تصویرهای عاشقانه کشیده و حال از پشت شیشهی رو به خیابان،لبخند ن، به آیندهی شیرینشان چشم دوخته؛ آنها هم حتما چراغهای خیابانیست منتهی به عشق که عاشقانی دست در دست هم ساعتها در آن قدم زدهاند و شعر خواندهاند و خندیدهاند.
میخواهم به حالشان لبخند بزنم که با یاد پیرمرد خستهی آن چراغ رنگ و رو رفته دلم میگیرد، راستی از کی شبها را تنها به یاد سر و سامانش صبح میکند؟آن یکی چه؟ مرد صیاد آن چراغ امروز با دستان پر به لبخند کودکانش پاسخ داد؟ زنِ خوابیده در چراغ کم سوی وسط شهر امشب شکمِ سیر سر را به زمین رساند؟
اینجا، در همین فاصله همه چیز زیباست، نه آن پیرمرد تنها و زن گرسنه را میبینی نه آن زنِ عاشق و پیرزن غرق شده در خاطرات را، نه هیاهوی شهر و بوق ممتد ماشین ها و نه حتی صدای جیغ ملالآور آمبولانسها را؛ گویی دنیا ساکت و خاموش به انتظار خیالهای نبافتهی ماست! میتوان پیرزن و پیرمرد را کنار هم نهاد و عشق را در ثانیههایشان جاری کرد و بعد آنها را در صدها خانه تکثیر کرد،میتوان زن و شوهر عاشق را پشت سفرهی سادهی شام گذاشت و قهقهههای مستانهیشان را کوک کرد یا حتی شکم خالی زن را سیر کرد و عرق شرم نشسته بر پیشانی مردِ صیاد را با دستان خیال زدود!
اینجا قشنگترین جای دنیاست که در سکوت لذت بخش شهر حاکم تنها خیال است و خیال است و خیال.
+ وقتی شروع کردم به نوشتن قرار نبود اینها رو بنویسم، قرار بود فقط از حال خودم،از لذت بینظیر اون شب و چشم دوختن به چراغها،از زیبایی فوقالعادهی چراغهای روشن لنج وسط دریا و فانوسهای دریایی بنویسم اما. این هم از عجایب قلم است که تو شروع میکنی به نوشتن اما پایانش با تو نیست!
++ باد و بارون و رعد برق، شاعر در اینجا میفرماید: بارون داره میزنه اینجا تو کجایی؟ کجایی؟ کجایی؟ آخ دلم لک زده واست تو چرا خسته نمیشی ازجدایی، جدایی؟
عروسی یکی از آشناها بود و خونه شده بود بازار شام؛ بالاخره بعد از کلی هیاهو و عجله همه رفتن و فقط من موندم و خواهر و شوهرخواهر، شام خوردیم و زدیم به دلِ اتاق جنگ زده! کنار کمد نشستم و شروع کردم به تا کردن لباسها فاطمه هم چوب لباسی پشت سرم رو جمع و جور میکرد.
_این کاپشن سیاه کو سیچه اینجو نهاده؟ مال کیه؟
_ خوبه یادم اوردی،مال عباسه گفته بی سیش بشورمش و برش دارم.
همزمان با جملهی آخر انگار یه کوه غم خونه کرد کنج دلم.
_ قربون کوکام برم، چند وقت دیگه همهی لباسهاشه ایبره خونهی خوش.
_ ها دیگه انشالا وسایلهاش میره خونهی خودش.
پشتم به فاطمه بود و اشکام لجوجانه روی گونههام پایین میاومد،از همین الان دلتنگش شده بودم حتی دلتنگ لباسهاش سر جای همیشگی.
_ اِ حاصی گریه ایکنی؟ باید خوشحال باشی کوکامون زن میگیره،میره سر خونه زندگی خودش، سر و سامون میگیره.
_ معلومه که خوشحالم،اصلا ته دلم ذوق کرده بخدا اما تو نمیفهمی، تو خوت ۱۱،۱۲ سال پیش رفتی سر خونهات نیفهمی چقدر سی مو سخته رفتنشون از خونه، خونه سوت و کور میشه،هر جا که سیل کنی جاشون.
نتونستم جملهام رو تموم کنم، سرم رو انداختم پایین و زدم زیر گریه،فاطمه هم ساکت شده بود و اروم اروم پشت سرم گریه میکرد و فقط بعد از چند ثانیه که چشماش پر اشک بود با خنده گفت" خدا بگم چکارت کنه اخه ای چه کاری بی که تو کردی!"
میدونید بچهی آخر و خصوصا خواهر کوچیکه بودن خیلی سخته، رفتن همه رو یکی یکی میبینی،خوشحالی و از ته دلت برای همشون شاد میشی، اصلا مگه میشه سر و سامون گرفتن عزیزهات رو ببینی و شاد نشی؟ اما یه گوشهی دلت غم میشینه،حس دلتنگی بعضی روزها کلافهات میکنه ، همه میرن و تو میمونی با کلی خاطره که گوشه به گوشهی خونه زنده است.
عباس دو،سه سالی میشه که دَیّر کار میکنه و فقط ماهی شش،هفت روز میاد مرخصی اما صبح سهشنبه وقتی کامیون وسایلهاش رو بار میزد احساس کردم یکی به دلم چنگ میزنه،وقتی آخرین تکههای وسایل هم رفت تو ماشین آروم رفتم و تو اتاقم نشستم، کسی نبود پس میشد دلتنگیهام رو برای خودم جار بزنم؛ هم خوشحال بودم برای خوشبختی روزهای ایندهاش و خلاص شدنش از تنهایی و هم دلم غم گرفته بود برای دور شدنی که حالا بیشتر به چشم میاومد،یه نوع گیجی عجیب بود یه نوع سردرگمی عمیق که مجبورت میکنه وسط خندههات اشک و وسط گریههات لبخند بزنی.
+ عصر سه شنبه ما هم پشت کامیون جهیزیه راه افتادیم، پلیسراه ماشینمون رو نگه داشت، سربازه میگه:" چه کار کردی؟ ماشین رو کُپ کردی و عقب ماشین خوابیده!" ابراهیم بهش گفت بابا مسافر دارم و سربازه همچنان گیر داده بود یه دفعه بهش گفت:"بابا داریم جهیزیهی عروس میبریم،کِلی بزن یه چی بکن"سربازه انقدر خندید که فقط با دست اشاره کرد برید برید:))
معشوق پاییزی من، سلام!
حال که این نامه را میخوانی هوای کلبه به شدت سرد است، شعلههای شومینه در تکاپوی گرم و روشن کردن فضای تاریک خانه هستند؛ پاهایم را به بخاری نزدیک کرده و لحاف زرشکیام را به دور خود پیچیدهام، چایِ دم کرده در قوری گلریزم را در دست گرفته و زوزهی گرگهای آواره در کوههای شمالی را میشنوم؛ برف سنگین دیشب احتمالا راه را بر آنها بسته است!
دیروز که از فروشگاه عمانوئل بستههای گوشت اردک را به خانه میآوردم مثل همیشه قوزک پای چپم پیچ خورد و تا مرز سقوط پیش رفتم ، و بعد تمام مسیر باقی مانده را لنگلنگان و لبخند ن به یاد ایام خوب گذشته طی کردم!
یادت هست؟ آن شبی که در راه پشتی باغِ لیمو، زیرِ درختِ گل کاغذی مچ پایم پیخ خورد و نقشِ بر زمین شدم؟ نیم ساعت روی زمین زانو زده بودی و با خنده مچ پاهایم را تکان میدادی، از ترسِ اینکه مبادا خجالت بکشم خاطرهی لیز خوردنت در برفهای شاهو را در کمالِ دست و پاچلفتی بودن تعریف کردی و با تمام توان به آن خندیدی، و چه خندیدنی .
البته اعتراف میکنم که تو هرگز دروغگوی خوبی نبودی اما تلاش تو برای من، صدها دلیل در قلبم برای ستایشت فراهم کرد!
از من که بگذریم حالِ تو چطور است؟ امیدوارم در این سرمای استخوان سوز سرما نخورده باشی یا لااقل دست از لجاجت و خصومت با شربتها و سوپهای آماده کشیده باشی!
نمیخواهم فضول باشم و یا در روزهای زندگیات سرک بکشم اما کنجکاوم بدانم موجود مهربانی حوالیت هست که سوپِ شیر را با مهارتِ تمام، در حالی که خود از آن بیزار است، برایت آماده کند؟ مثلا هَمسَ . بگذریم اصلا!
معشوق پاییزی من! نمیدانم این چندمین نامهی غروب پنجشنبه است اما امیدوارم امروز شکوفههای لبخند بر صورت ماهت روییده باشد.
+ عهد ما با تو نه عهدی که تغیّر بپذیرد . بوستانیست که هرگز نزند بادِ خزانش
++ نامهی اول
روی پشتِ بام دراز کشیده بود و لبخند از کمانِ لبهایش کنده نمیشد، مدام لپهای گل انداخته و صورت پنهان شده پشتِ نقاب چادر مقابل چشمانش جان میگرفت؛ طنینِ صدای نازکش پشتِ سر هم در گوشهایش اِکو میشد، بلهای که داشت از عمق رویا به کالبدِ واقعیت میرسید! صدمین ستارهی نورافشان آسمانِ تابستان را شمرد و با خشخشِ برگهای رقصانِ بید در باد به خواب رفت!
از سپیدهی خورشید فردا دیگر صبحِ ملایم روستا، ظهرِ گرمِ تابستان، باد خنک عصر، غروب نارنجی مغرب و تاریکی شبهای بیبرقی برای هیرمان* بیمعنی بود؛ بهارِ عشق به دِه رسیده بود و دیگر چه فرقی داشت که گرگ و میش صبح باشد یا خرماپزانِ ظهر؟!
طبق معمول هر روز راه خانهی هاویر* را پیشگرفت اما اینبار به جای پنهان شدن پشتِ تنهی گِز قد بلند کنارِ خانه، زیرِ سایهی درخت تکیه داد و منتظر ایستاد.
هر لحظه به ساعتی گذشت تا بالاخره هاویر، با چادرِ گلدار پیچیده دورِ کمر و سبدِ حصیری در دست از درِ چوبی حیاط بیرون آمد؛ نگاهش که به هیرمان افتاد سرخی میوهای لَگَجی* بر گونههایش رویید، گوشهی تور سبز انداخته روی موهایش را به دندان گرفت و به سرعت گام برداشت؛ دیده بود، هر روز هیرمان را پشتِ تنهی گِز دیده بود و لبخندهای خجالت زدهاش را راهی چشمان منتظرش کرده بود اما حالا، مستقیم و رو در رو، شرم دخترانهاش مانع میشد!
هیرمان قدم تند کرد و هاویر گامها را آهستهتر!
_ هاویر! آقات بهت گفت باهاش حرف زدن؟ قبول کرده.
_آره. برو الان دخترها میرسن، یکی میبینه، زشته!
دوباره قدم تند کرد و در پیچِ کوچه از نگاهِ هیرمان دور شد و چند ثانیه بعد فقط صدای خندهی دخترکانی که با هم راهی چیدن علفهای بیابانی بودند به گوشش میرسید!
ادامه دارد .
پن۱: اصلِ ماجرای این داستان واقعیه و من فقط به صورت داستانی درش اوردم و بهش بال و پر دادم!
پن۲: اسامی شخصیتها کاملا تغییر داده شده.
* هیرمان: نامی بختیاری و پسرانه، به معنی به یاد ماندنی.
* هاویر: نامی بختیاری و دخترانه، به معنی در یاد مانده.
* لَگَجی: نام گیاهی با گلهای سفید و بنفش و میوهی قرمز که در استان بوشهر میروید.
صدای اذان ظهر که از منارههای مسجد روستا به گوش رسید سرش را به سمت آسمان بلند کرد، خورشید وسط آسمان بود و زمان برگشتن دختران از کار روزانه فرا رسیده بود.
بیلِ دسته بلندش را به کناری انداخت و مسیرِ راه خاکی خانه را در پیش گرفت که صدای دامون* متوقفش کرد.
_کجا میری هیرمان؟
_میرم ببینم حیدر از شهر برگشته یا نه!
_هیرمان! حواست به خودت و حیدر باشه!
خندید، میدانست که دامون بهانههای هر روزهاش را از بر است.
_حواسم هست کوکا*
راهِ خاکی خانه را با عجله طی کرد و به بهانهی دیدن حیدری که صبح فردا از شهر باز میگشت وارد کوچه شد، کوچهای خلوت که مسیر گذر هر روزهی هاویر بود.
کمی وسط کوچه تعلل کرد تا بالاخره هاویر با زنبیل پر از شبدر از راه رسید؛ با دیدن هیرمانِ منتظرِ غرق در عرق گل از گلش شکفت.
_خسته نباشی پسر عمو!
_در مونده نباشی هاویر، زنبیلت سنگینه؟میخوای برات ببرم؟
_نه سنگین نیست، آقام ببینتت عصبانی میشه، خوبیت نداره جلوی مردم، زودی برو!
_نه دیگه عصبانی نمیشه! باهاش حرف زدن رضایت داده، همین روزها هم با دامون میایم و رسمیش میکنیم، دیگه لازم نیست برای دیدنت توی کوچهها ویلون و سیلون* باشم!
خندید، خواست حرفی بزند اما هنوز کلمهای از دهانش خارج نشده بود که صدای پای حاج علی از سمت دیگر کوچه به گوش رسید ، هول شده بودند، هیرمان که کنار درِ خانهی حیدر ایستاده بود با عجله کوبهی در را تکان داد و هاویر زنبیل در دست از سمت دیگر کوچه دور شد؛ چند ثانیه بعد هیرمان ، بدون دیدار حیدر، راهی خانه شد تا دوباره با دامون صحبت کند و اینبار قرار خواستگاری رسمی با بازیار* گذاشته شود.
درِ چوبی حیاط را با فشاری باز کرد و وارد شد، دامون وسط حیاط مشغول شستن دست و صورتش بود و آهو روبروی درِ اتاق ماستها را در کاسه میریخت، سلام کرد و کنارِ حوض کوچک کنارِ باغچه نشست.
_خسته نباشی دامون!
_ سلامت باشی، حیدر خوب بود؟
سر به زیر خندید و به نشانهی مثبت سر تکان داد؛ با خجالت مِن و مِنی کرد اما باز هم حیا مانع از حرف زدنش شد.
_حرفت رو بزن!
_ کِ.کی باز با عمو حرف میزنی؟ یعنی کی قراره بریم خواستگاری؟
_نمیدونم! زمانش رو باید عمو خبر بده . ولی من باز باهاش حرف میزنم و سعی میکنم تا همین چند وقته یه زمانی مشخص کنه!
در دلش غلغله بر پا شد؛ گویا درهای رسیدن پشت سر هم در حال باز شدن بود.
ادامه دارد .
پن:
*دامون: نامی بختیاری به معنی دامنهی کوه
*کوکا: برادر
*ویلون و سیلون: در به در
*بازیار: نامی لری به معنای دروگر
+ قسمت اول
م صحبت میکردیم که حرفمان رسید به یکی از همسایههای دفترشان، گفت:
《این مغازه روبرویی رو که دیدی؟ یه دختری توش کار میکنه؛ لباسش مثل لباس الان خودته، یه بلوز و شلوار، یه روپوش جلوباز هم روش میندازه ، ارایش میکنه، ناخن دست و پاش هم کلا لاک زده و ناخن کاشته، همینجوری هم نماز میخونه؛ من یه بار بهش گفتم گفت من همینجوری میخونم و اعتقادم همینجوریه منم دیگه چیزی بهش نگفتم.
روز اولی که من رفتم دفتر بهم گفت من تنهایی روم نمیشه برم مسجد، دلمم نمیخواد نمازم قضا بشه، به نماز اول وقتم خیلی حساسم، اشکال نداره من باهات بیام؟ من پوششم خیلی با تو فرق داره برات مسئلهای نیست؟ گفتم نه عزیزم چه اشکالی داره، تو یه آدمی و اختیار دار منم یکی ؛ خلاصه از اون روز همیشه با من میاد مسجد، حتی از وقتی اومده مسجد تسبیحات حضرت زهرا هم یاد گرفته و همیشه بعد از نماز میخونه.
از همون روزهای اولی که میرفتیم همهی زنها و مسجدیها یه جور عجیبی بهش نگاه میکردن، یه خانمی هست وقتایی که میبینه ما میخوایم وضو بگیریم و بیایم برامون سجاده و چادر میذاره که به جماعت برسیم، اون روز جانماز گذاشت و به طعنه به دوستم گفت " بیو شیخ! بیو تو هم اینجا وایسا"، دوستم که چیزی نشنید منم به روی خودم نیاوردم.
چند روز بعدش اقای ب(همکار خواهرم) بهم گفت به این دختره بگو لباسش رو درست کنه، گفتم چطور؟ مگه چیزی گفتن؟ گفت اره دو، سه نفر گفتن این چه لباسیه که باهاش میاد مسجد؟ منم(اقای ب) گفتم والا نه تو دفتر ماست نه من خیلی میشناسمش، میخواید بگید خودتون بهش بگید، منم(خواهرم) گفتم چکارش دارید اخه؟ اون میاد نمازش رو بخونه، اینجوری شما فقط زدهاش میکنید، میخواید راهنمایی کنید باشه، درست ولی نه اینجوری!
گذشت تا همین چند روز پیش، بعد از نماز از درِ مسجد که اومدیم بیرون شیخ هم اومد.
_شیختون هنوز همونه که تند تند نماز میخوند؟
_اره هنوز همونه؛ خلاصه شیخ هم همزمان با ما اومد بیرون و یه دفعه رو کرد به دختره گفت "شما اول پوشش و لباستون رو درست کنید بعد بیاید نماز بخونید!" و رفت!
_ چیزی بهش نگفتید؟ همینجوری حرفش رو زد و رفت؟ نباید چهارتا جوابش رو میدادی که دیگه حرف بیخود نزنه؟
_ نه بابا سر خیابون بود و دورش صدتا مرد، نمیخواستیم دعوا کنیم، خودش هم شیخ تندیه یه چیزی میگفتیم دعوا میشد، هیچی نگفتیم و رد شدیم ولی اون دوستم با صدایی که بشنوه گفت "من میخواستم حرمت نگهدارم ولی اگه یه دفعهی دیگه گفتی میدونم چی جوابت رو بدم، شما اگه خیلی بلدین اول برین مملکت رو درست کنین ."
_حق هم گفته، نگاه کن چی به سر مملکت اومده؛ تازه من دو سال مسجد شما اعتکاف بودم و این شیخه امام جماعت نماز ظهر بود، منی که همه بهم میگن سریع نماز میخونم به شیخه نمیرسیدم! بهش میگفتی اگه خیلی بلدی و میفهمی برو خودت نماز خوندنت رو درست کن که معلوم نیست چی میخونی اصلا، والا! برای مسجد هم باید اجازه بگیری ازشون انگار.
این احمقها همینایی هستن که میخوان یه چیزی رو درست کنن میزنن کامل خرابش میکنن، همین افراطیهایی که حرف زدن و برخورد کردن رو بلد نیستن و فکر میکنن هنوز هم میشه به زور و نیش و کنایه حرف زد، بخدا حیف که نبودم وگرنه چهارتا میذاشتم توی دستش که دیگه جسارت نکنه اینجوری حرف بزنه!》
+ میگن یه دیوونه یه سنگی توی چاه میندازه صدتا عاقل نمیتونن درش بیارن، حالا حکایت هدایت کردن و راهنمایی کردن بعضیهاست!
دامون و هیرمان یا الله گویان از در اتاق وارد شدند؛ آرازِ* کوچک خنده کنان خودش را به آغوش دامون انداخت و صدای "بیا بغل بابا"ی دامون در شلوغی افراد خانه گم شد.
آرمون* و آهو در کنار خود جایی برای دامون باز کردند و او در کنار همسرش آهو و هیرمان در گوشهی دیگر سفره کنار سهند و احمد نشست.
دامون بسم الله سفره را گفت و همگی مشغول شدند، اما هنوز لقمهی سوم را در دهان نگذاشته بودند که زلیخا رو به هیرمان گفت" امروز هاویر رو دیدم، از کوچهی زهرا خانوم اینا میاومد، انقدر عجله داشت که انگاری جن دیده بود" و همراه آهو آرام خندیدند ، هیرمان اما از شوخی زلیخا خوشش نیامده بود، البته معمولا هیرمان از هیچ چیز زلیخا خوشش نمیآمد، برای او زلیخا همیشه فقط همان زن بابایی بود که هفت سال بعد از مرگ مادر آمده بود و میخواست جای او را بگیرد، کسی که هرگز شبیه مادر نبود!
زلیخا انگار منتظر پاسخ هیرمان بود اما او ساکت ماند، ولی در مقابل دامون با نگاه تندی رو به آهو جواب داد:
_خب حال خواهرت رو میپرسیدی بلکه واقعا جن دیده بود؟
_ پرسیدم! خوب بود، خیلی خوب بود، آخه هاویر رابطهاش با جنها خوبه!
هیرمان تا گردن در کاسهی ماست فرو رفته بود و سعی میکرد سرخی صورتش از فرط خجالت را از نگاه بقیه پنهان کند؛ زلیخا خواست لب باز کند که با صدای "ناهارتون رو بخورید، شب شد، خستهایم میخوایم بخوابیم" دوباره ساکت شد.
بعد از چرت ظهر دوباره دامون و هیرمان راهی زمین شدند تا درو گندم ها را از سر بگیرد ، در تمامِ طولِ مسیر هیرمان سر به زیر و ساکت بود تا اینکه دامون گفت:
_ راستی هیرمان دیروز توی مسجد محمد رو دیدم، میگفت از جعفر شنیده که دو روز پیش نظمیه ها ریخته بودند ولایتشون و همه جا رو گشته بودند.
ادامه دارد .
+ *آراز : نامی پسرانه و بختیاری ، به معنای بغض
*آرمون : نامی پسرانه و بختیاری ، به معنای آرزو
نامهی اول _
نامهی دوم
محمد برای دعوتش، و وبلاگ
عقاید یک رامین بخاطر چالش :)
مادر تماس گرفته بود که "با خوت نون بیار!" ، زودتر از کتابخانه زدم بیرون، هوا خوب بود و نسیمی ملایم بوی بهار را به مشامم میرساند؛ از همان درِ خروجی بوی عیدی فرهاد را پلی کردم تا نوروز را بیشتر حس کرده و حالِ خوبم را تقویت کنم؛ هنوز اما کمی دور نشده بودم که چشمم به مرد جوانی با لباسهای کثیف و رنگ و رو رفته افتاد که تا کمر در پلاستیکهای زبالهای درِ پشتی هتل خم شده بود و بطریهای پلاستیکی را بیرون میکشید؛ هنوز پشت سرش بودم و مرا ندیده بود، سرم را پایین انداخته و سریعتر از کنارش عبور کردم که مبادا نگاهی ناخودآگاه شرمندهاش کند.
حالم گرفته شد، بغض بیخ گلویم را گرفته بود، دیگر دیدن آبی دریا از خیابان جلویی و نسیم ملایم دمِ عصر بوی بهار نداشت، دیگر صدای فرهاد حالِ خوبم را دو چندان نمیکرد، دیگر شلوغی بازار و بوق ممتد ماشینها و چراغهای روشن مغازهها مثل یک امید و لبخند بر لبم نمینشست، دلم دنبال مرد تا کمر خمشده بود، دنبال کودکانش، دنبال زنی با دو خواهر بیمار که از پس هزینههای زندگی بر نمیآمد و چند روزِ قبل دیدم که پلاستیک مشکی بزرگ انداخته شده در سطل زبالهی مقابل خانهاش را به داخل میبرد، دلم دنبال تکتکِ کودکان زرد شده از فرط فقر بود، دنبال تکتک لباسهای پاره شده و شکمهای گرسنه.
صدای فرهاد را در گوشهایم خفه کردم و فقط شنیدم که رحیم عدنانی میگفت :
کُنارِ غریوُم که بردِ نصیبوم، یه عمره که سی خوم ایگوم ایگریوُم، سر لِشکِ زردُم بُخُون کوگِ رَشتَه . مو کارون دردُم ، تیام حرس و خینه .*
* کُنارِ (نوعی میوه) غریبم که سنگ نصیبم است ، یک عمر است که برای خودم میخوانم و گریه میکنم ؛ روی شاخهی زردم بخوان ای کبکِ بالغ . من کارون دردم، چشمهایم پر از اشک و خون است .
+ میتونیم الان بشینیم و با هم به دولت، به حکومت، به باعث بانیش و به . فحش بدیم ولی نتیجهاش چیه؟ چیزی تغییر میکنه؟ نه!
پس اگه میتونید، اگه دستتون میرسه، توی خانوادههاتون، توی دورهمیهاتون مطرح کنید و حداقل نفری دههزار تومن کمک کنید، شاید برای شما مسخره بیاد ولی تهش میبینید توی یه مراسم ۱۰۰_۲۰۰ هزار تومن، یا کمتر و یا بیشتر، جمع شده و شاید یه گره کوچیک از یه نیازمند باز کنه! دمتون گرم!
چند ساله بودم؟ یادم نیست؛ کجا بودم؟ یادم نیست ؛ چه کسی بود؟ حتی این یکی را هم یادم نیست!
حالا که بهتر فکر میکنم میبینم هیچ کدام از جزئیات بالا مهم هم نبود که یادم بماند، مهم آن تک جملهای بود که وسط صحبت کردنش ناگهانی و بیهوا گفت 《دماغت کجه؟》 ، به معنای واقعی کلمه " کُپ " کردم، آنقدر غیرمنتظره بود که زبانم بند آمده بود!
_دماغم؟ نه!
_چرا دماغت یه ذره کجه! صدات هم تو دماغیه!
_صدام؟ اره انحراف بینی دارم احتمالا برای همینه!
نیم ساعت بعد در خانه بودم، درست روبروی آینهی بزرگ اتاقِ وسط تا جایی که میتوانستم به سمت آینه خم شده و بینیام را با کنجکاوی بررسی میکردم، اما انگار کجی در کار نبود. خواهرم را صدا زدم "بیو! یه لحظه بیو کارت دارُم؛ سِی کن بینُم دماغ مو کجه؟" ، مادر هم رسید، صورتم را درست مقابل چشمانشان گرفته و تا حد ممکن دقیق شدند ، مادر میگفت" نه! کجاش کجه؟" زینب ولی دقیقتر شده بود، بالاخره بعد از اندازهگیریهای مختلف گفت :
_عا، انگار یه میلیمتر سی ایور کجه ؛ حالا کی گفته دماغت کجه؟
_ یه زنی امروز داشت باهام حرف میزد یه دفعهای گفت دماغت کجه؟
_هَع! چطوری اینه دیده! خوب که دقت کنی انگار یه ذرهای صاف نی!
_نخیرم، حتما خیلی پیدایه که دیدشه
_ نه والا! مو تا امروز ندیده بودمش!
از آن روز جلوی آینه فقط کجی بینیام بود، صورتم را به آینه میچسباندم و خوب دقیق میشدم و آخر یک انحراف به سمت راست را میدیدم، گاهی حتی توهم میزدم و انحراف سمت چپ هم میدیدم! فردا در مدرسه فاطمه و سکینه با دقت فرا معمولی به چهرهام نگاه میکردند.
_ کجاش کجه اخه؟ والا مو که چیزی نمیبینُم
_راس میگه فرشته، اگه خطکش بذاری و خوب زوم کنی روت ، اره انگار یه میلی رفته سمت راست، ولی اینجوری پیدا نی بخدا
_ والا او یه جوری گفت دماغت کجه مو گفتم حتما کلا قوس برداشته!
_[میخندد] به نظرم سی بچهاش میخواستته که ایطوری زوم کرده! خوبه پسرو خوش باش نبیده!
_ ای مردهشور خوش و بچهاشه نَبَرِن، تمام دیشو تو فکر کجی دماغم بیدِمه، تازه مو حس ایکُنُم رفته سمت چپ!
_خا خا، توهم زدیه دِ !
به یاد آن روزی افتادم که یک نفر گفته بود "چقدر زیر چشمات سیاهه" ، از آن روز هم تا مدتها فقط در آینه دو چال سیاه زیر چشمهایم را میدیدم، فقط سیاهی و سیاهی؛ حالا هم دوباره شده بود کجی، کجی و کجی! هر چند که امروز دیگر همین هم مهم نیست، هر چند که هرگز دیگر کسی نپرسید "دماغت کجه؟" ولی تا مدتها همه چیز در آینه انحراف یک میلیمتری بینیام بود، و لاغیر!
+ حالا اینا رو نگفتم که بیاید برای یک میلی که پیدا هم نیست دل بسوزونین :))
گفتم که حواسمون باشه گاهی یه جملهی ساده دنیای یه آدم رو بههم میریزه، آرامشش رو میگیره! بیاید وسط عید دیدنیهامون فراموش نکنیم که چاق شدن دختر صاحب خونه، کجی ابروی اون یکی دخترش، کجی دماغ زنش، دندون افتادهی پسرش و غیره و غیره هیچ ربطی به ماها نداره و سئوال پرسیدن در موردش فقط فضولی و بیادبینم رو نشون میده، همین!
دریافت
دریافت
۱) سارا داشت تو حیاط گریه میکرد که چرا باباش با دوستاش رفته چادر و اونو با خودش نبرده، هر چی توضیح دادم که نمیشد تو باهاش بری قانع نشد، خواستم حواسش رو پرت کنم گفتم "میخوای بیای موهای منو اتو کنی؟" (لعنت به زبونی که بیموقع بچرخه)، قبول کرد و بالاخره اومد توی اتاق؛ شاید باورتون نشه ولی اتو و موهای نازنینم رو دادم دستش و گفتم "مراقب باشیا!" مثل همیشه گفت:《نگران نباش،نگران نباش》! ؛ بین خودمون باشه ولی چند دقیقه بعد وقتی پشت گردن و گوش و بازوم سوخت به عمق جملهی "غلط کردم" پی بردم!
بعد همزمان که اتو مو دستش بود نگاه میکرد توی آینه و میگفت :
_من سارا ع هستم از بندر گناوه، هشتساله که با ایشون تمرین میکنم(خودش تازه هشتسالشه)!
_چی میگی عمه؟
_مثلا اومدیم برنامهی عصر جدید!
_ ول کن، حواست باشه موهام رو نسوزونی!
_وا! عمه خب برای همین اومدیم دیگه، هنرمون اینه که موهات رو بسوزونیم!
چپچپ و با اخم نگاش میکردم که صدای "زینگ، زینگ" در اورد و گفت "مثلا الان من آریا عظیمینژاد و رویا نونهالیم ؛[سرش رو ت میده] من نظرم منفیه" :|
۲) آخر شب بود و داشتیم از بوشهر برمیگشتیم، یه کامیون وسط جاده داشت میرفت، سبقت گرفت و رد شدیم، باز جلومون دوتا کامیون بود، دوتا طرف جاده رو گرفته بودن، شوکه داشتم نگاه میکردم که از کنارشون سبقت گرفت و با صدای بلند و داد شروع کرد به خندیدن:| ، بهم میگه "جیگرت رو پودم نه؟"، هنوز تو شوک بودم گفتم "نه! فقط یه خرده شوکه شدم" قهقهه میزد و میگفت "الکی نگو! حواسم بهت بود، جیگرت برید، عمدا کردم میخواستم ببینم چکار میکنی!"، یه ربع ساعت بعد از شوک در اومده بودم گفتم:
_روانی! اگه جلومون یه ماشین در میاومد چی؟ اگه حواسش نبود میزد صافمون میکرد!
_چشم دارم خو، میبینم!
_تو جلوی کامیون رو از کجا میدیدی؟ دوتا طرف جاده رو گرفته بودن خو!
_[یه دو ثانیه سکوت کرد] ولی خومونیم ها ترسیدیها، بعد الکی بگو نه یه ذره فقط شوکه شدم! (ادام رو در میاره) :|
۳) امروز آش نذری داریم، آش تولد امام سجاد (یادتونه که؟) :)))
مامانم داشت حساب میکرد ببینه چندتا ظرف یکبار مصرف نیاز داره، رسید به خونهی همسایهی افغانمون،گفتم "اره، اره حتما برای اینا جدا بذار، خیلی دوسشون دارم؛ میخوام تو کاسهی چینی هم براشون ببرم"، میخنده و نگام میکنه ، میگه "منو مسخره میکنی؟" ، انقدر خندیدم که فکر کنم پانکراسم پاره شد :)))
پن : یه مدت بعد از اون روز مامانم از درِ حیاط همسایه رد شد، جلوی درشون رو درست کرده بودن، میگه میخواستم برم بگم "فقط میخواستین زانوی منو خرد کنین؟" :)) ( پست همون خاطره )
۴) تو دنیایی که اسرائیل و عربستان تروریست حساب نمیشن باید هم سپاه تروریست باشه!
نگاه میکنم و ذهنم از هجوم سئوالها و جوابهای غیر ملموسشان خسته میشود، احساس کسالت میکنم. همیشه همینطور است ، وقتی برای فهمیدن موضوعی تلاش میکنم و دست آخر ناکام میمانم، وقتی که مغزم در پاسخ به سئوال ها ارور میدهد احساس کسالت میکنم!
دوباره نگاهش میکنم، باید ۶۰ را رد کرده باشد، پیر است و گرد بیماری بر چهرهاش نشسته است اما همچنان افکارش عجیب است، مثلا هنوز حاضر نیست برای راحتی خودش خلاف روش ۶۰ سالهاش عمل کند از ترس اینکه شاید فلانیها ببینند و فردا ممکن است چه بگویند؟
یا برای قِرانی پول خودش را ازرده میکند و دنیا را به کامش تلخ!
اولی ناراحتم میکند و اخری عجیب ذهنم را درگیر! دائم "برای چه؟ که چه؟" از ذهنم پاک نمیشود!
حساب و کتاب که میکنم میبینم یک جای معادلات ذهنیام جور در نمیآید، اینکه کسی در پیری و بیماری بیشتر از قبل به مادیات اهمیت بدهد را درک نمیکنم، نه اینکه بخواهم رد یا تایید یا قضاوتش کنم،نه! فقط نوع نگاهش به زندگی برایم ملموس و قابل درک نیست.
همیشه فکر میکردم آدمی در جوانی باید بیشتر حرص و طمع دنیا را داشته باشد، بیشتر باید به دنبال مال و مکنت باشد و از هیچ فرصتی برای سود بردن کوتاهی نکند، هر چقدر هم جوانتر حرص و طمع بیشتر! برعکس اما پیر که میشوی باید به پوچی اینها بیشتر برسی، از خودت بپرسی که چه؟ و بعد به مرگ فکر کنی و اینکه تمام داراییات را باید بگذاری و بروی؛ با خودت که قاعدتا نمیشود ببری، نه؟ پس تازه میفهمی که این همه دویدنها چه بیمعنی بوده است!
به نظرم منطقی هم که بخواهی ببینی همینطور است، جوان به صورت طبیعی راه درازتری تا مرگ دارد پس به مال و مکنت بیشتری برای زندگی در دنیا نیاز دارد و به طبع حرص و طمع بیشتری باید در وجودش جوانه بزند؛ پیر هم که تکلیفش مشخص است، راه مگر چقدر دراز است و چقدرش باقی مانده؟
ولی از آنجایی که دنیا طبق منطق ما نمیچرخد آدمها را که میبینی شوکه میشوی، دقیق که میشوی میبینی انگار خیلی از جوانها راحتتر میگذرند، راحتتر دست میکشند، راحتتر میبرند، اصلا بند تعلقاتش انگار سستتر است؛ برعکس پیر طناب را محکم گرفته است، چنگ میاندازد، برای ریالی قیامت میکند، دستهایش را به دور صندلی حلقه میکند که مبادا از زیر پایش تکانی بخورد، اصلا انگار مرگ را دورتر میبیند، خیلی دور و درازتر!
+ حتما شما هم از این آدمها زیاد دیدید، تا حالا به نوع نگاهشون فکر کردید؟ خب نتیجه چی شد؟
++ من از اون دستهام که به اندازهی مرگ از مرگ میترسم، خصوصا از بخش قبر! [ ترس از محیط تنگ و بسته دارم] ؛ پس منو از جوونهایی که راحت میگذرن معاف کنید!
+++ با این بیت هم به نظرم تضاد داره "در جوانی پاک بودن شیوهی پیغبریست . ورنه هر گبری به پیری می شود پرهیزگار"!
الف) من از سالاد الویه بدم میآید، البته بد آمدن فعل مناسبی نیست بهتر است بگویم متنفرم!
اولین باری که الویه خوردم را به خاطر دارم، دقیقا چند دقیقه بعد از آن سرم را تا انتها در روشویی فرو کرده و محتویات معدهام را خالی میکردم.
چند ساله بعد فاطمه یک نان باگت را به سمتم گرفت و گفت "مامانم الویه درست کرده بود، گفتم برای تو و سکینه هم بیارم" هر چه اصرار کردم که من نه تنها الویه نمیخورم که از ریخت و قیافهی نحسش هم بیزارم قبول نکرد، الویه را به خانه اوردم و قبل از اینکه آن را به خواهرم بدهم به اجبار یک قاشق از آن را خوردم. دوباره چند دقیقه بعد کنار حوض گوشهی حیاط نشسته بودم!
البته این پایان ماجرا نبود، یکبار دیگر هم همین ماجرا تکرار شد و از آن روز متوجه شدم که الویه میتواند تندیس تنفر برانگیزترین غذایی که میشناسم را ، هم برای ریخت و قیافهی نکبتش و هم مزهی افتضاحش، دریافت کند.
ب) تنها یکبار سالاد ماکارونی خورده بودم ؛ علاوه بر اینکه خیلی از مزهاش خوشم نیامده بود بخاطر شباهت ناچیزش به سالاد الویه تصمیم گرفتم دیگر هرگز امتحانش نکنم.
نیمه شب بود و من خسته از کتاب و گرسنه در اشپزخانه به دنبال غذا میگشتم، وقتی چیز به درد بخوری پیدا نکرده و حوصلهی آشپزی را هم ابدا نداشتم به سمت یخچال رفتم، یک ظرف سالاد ماکارونی از شام مانده بود، گرسنه بودم ، ظرف را برداشته و شروع به خوردن کردم، خوشمزه بود ، دقیقتر که نگاهش کردم هیچ شباهتی به آن الویهی منحوس هم نداشت، فهمیدم که سالاد ماکارونیِ آنروز فقط بد درست شده بود و شباهت اندکش به الویه هم نمیتواند دلیل بر بد بودنش باشد؛ من حالا مدتهاست که سالاد ماکارونی را نه تنها میخورم که گهگاهی خودم هم درست میکنم!
+ گفتنیهایم را گفتم ، برای کوتاه کردن مطلب تعمیمهایش بماند با شما :)
نامهی اول _
نامهی دوم _
نامهی سوم _
نامهی چهارم
دریافت
۱) خوب یادم هست که تا کلاس سوم یا چهارم دبستان نمیتوانستم بند کفشهایم را با گره پروانهای ببندم، مادرم صبح به صبح جلوی پاهایم زانو زده و کفشهایم را میبست!
دیشب وقتی که بعد از اتمام سِرُم پدر جلوی پایش زانو زدم تا کفشهایش را گره بزنم انگار آن روزهای کودکی مقابل چشمانم رژه رفت، احساس عجیبی بود، با وجود اینکه بارها اینکار را انجام داده بودم ولی دیشب . احساس عجیبی بود!
۲) آدمیزاد گاهی چیزی را میفهمد ولی بعد دقت که میکنی میبینی فقط فکر میکند که میفهمد؛ یک وقت دیگر اما لمسش میکند،درکش میکند، اصلا به معنای واقعی کلمه شاید آن موقع است که تازه میفهمد!
فکر میکنم آذر یا دیماه بود که پزشک جدیدی چند قلم دارو برای بهبودی سریعتر پدرم تجویز کرد، دو نمونه از داروها جزء داروهای خاص بود ؛ تمام داروخونههای ایران که میتوانستیم را سر زدیم و در آخر فقط یک قلم از دو قلم را پیدا کردیم که البته همین هم اهدایی خانوادهی بیماری بود که مریضشان به رحمت خدا رفته بود و دارویشان را اهدا کرده بودند و از شانس به ما رسید؛ داروی دیگر اما پیدا نشد، گفتند شاید بتوانید در بازار ناصر خسرو پیدا کنید ولی اعتباری به انقضای داروها نیست! بیخیال شدیم، نتیجه اینکه با واسطه دارو را از اتریش سفارش دادیم، بعد به یکی از دوستان ساکن آلمان رساندیم و در نهایت بعد از چندماه و چند میلیون هزینه سوزنها ۳ روز پیش به دستمان رسید؛ آمپولهایی که باید همزمان با ۳ داروی دیگر مصرف میشد تا تاثیر اصلیش را اعمال کند!
آدمیزاد گاهی یک چیزی را باید لمس کند تا بفهمد مثلا معنای کمیاب یا نایاب بودن داروی بیماریهای خاص ! حالا این مسئله را تعمیم بدهید به بقیهی موارد !
آدمیزاد گاهی باید یک چیزهایی را لمس کند، زندگی کند، نفس بکشد تا بفهمد .
معشوق پاییزی من!
سلام!
حال که این نامه را میخوانی هنوز بوی آشرشته در فضای کلبه پراکنده است و حتی بوی گلدانِ یاس روی میز هم نتوانسته است عطر خوش آشرشته را دور کند!
بعد از پخت آش با ظرف کوچکی میان گلها و درخت گیلاس حیاط رفته و در کنار موسیقی لذت بخش گنجشکها آشرشتهای که طعم دوری میان عدس و لوبیاهایش حس میشد را مزه کردم؛ راستش را بخواهی چند سالی بود که دست و دلم به پختن آش نمیرفت، خاطرات شبهای زمستانی و کاسههای داغ آش وسط خیابان کلافهام میکرد ، میان هر قاشق تلخی دوریات در دلم میپیچید ، رشتهها مزهی دلتنگی میداد و نعناها بوی نبودنت را در کلبه میپراکند، حال اما که بعد از سالها شهامت پخت دوبارهی آش را به دست آوردهام کاش میشد ظرفی هم برای تو میفرستادم ، برای تویی که لبخندت در لذت آشرشته جاریست ، برای تویی که تمام زیباییهای دنیا را جور دیگری برایم معنا میبخشی!
بعد از خوردن آش و قدم زدن بین گلهای کوچک باغچه حالا با فنجان چای روبروی درِ چوبی کلبه نشستهام، مثل همیشه برایت شعر میخوانم و تو را در کنارم میبینم ؛ میدانی عشق چیز عجیبیست، هر ثانیه از خاطراتت را سالهاست که در لحظههایم منعکس میکند!
ای کاش میتوانستم دستت را بگیرم و از میان ورقهای خاطرات بیرون بکشم، فقط چند لحظه بودنت میتواند قرن جدیدی را در خاطراتم رقم بزند ؛ اما افسوس که زندگی همیشه شبیه قهوهی چشمان تو زیبا نیست!
معشوق پاییزی من!
در ابتدای روزهای زیبای ماه مه ، یک اردیبهشتِ بهشتی ، یک اردیبهشت پر از خندههای بهشتیت را آرزو میکنم!
+ جز کوی تو دل را نبود منزل دیگر . گیریم که بود کوی دگر ، کو دلِ دیگر؟!
پن : نامههای پنجشنبه [۵]
گند کوچی، میبینی رنگهای شوخش رو؟ قرار بود یه روز تو کوچههای هرات و جشن گلِ سرخهای مزار شریف تنم کنم اما. بیا بگیرش، برای تو، شاید به تو بیشتر بیاد" دستانم میلرزید ، مات و مبهوت بودم که لباس را در دستم گذاشت و همانطور که آرام و سر به زیر از اتاق بیرون میرفت گفت :
《یه روزِ گرم مرداد، وقتی که عرق از سر و صورتش چکه میکرد و خستگی توی چشماش داد میزد، اومد و گفت که داره برمیگرده کابل، میگفت اینجا و توی شلوغی این شهرها احساس غربت میکنه، از تحقیر مردمش خسته است، از ترس مامورها و بیرون کردن مهاجرها از ایران شبها خوابش نمیبره، وقتی این لباس رو دستم میداد اصرار کردم که بمونه، خسته بود، گفت دلش برای شبهای کابل، کبوترهای شاه دو شمشیره و چپنهای رنگی افغان تنگ شده ؛ از اون روز دیگه ندیدمش، رفت که رفت ،نمیدونم! شاید حالا داره وسط دشتهای نورستان "بیا ای نوبهار من، کجایی تو؟ کجایی تو؟" زمزمه میکنه》.قبل اذون افطار ایکنی یا بعد از سحر ایخری! چته می؟!"
نامهی هفتم _
نامهی ششم
نوشتم و نوشتم و نوشتم، مثل تمام روزهای دیگری که نوشتم بلکه بتوانم چند خطی از شرح حال این روزهایم را برایتان بگویم اما . اما افسوس که تمام نوشتههایم ناتمام ماند ، انگار که سکوتی بر من حاکم شده است که نمیتوانم با هیچ نیرویی از دستش رهایی یابم، شاید هم این روزها تمام من خواهان همین سکوت است . نمیدانم، هر چه که هست درونم آشوب است و بیرونم میل به سکوت . بگذریم !
شما از احوالاتتان بگویید، این روزهایتان چطور میگذرد ، یا به قول زنگ انشاء " تابستان خود را چگونه میگذرانید؟ " :)
+ غبار غم برود ، حال خوش شود .
++ نمیدونم چرا از تغییرات صفحهی نوشتن مطلب خوشم نیومد!
بسم الله الرحمن الرحیم
فرشته جان، سلام!
میدانم که هرگز این نامه به دستت نخواهد رسید و گذشته را نمیتوان تغییر داد اما بگذار چند کلامی با تو صحبت کنم شاید که التیامی باشد برای امروز!
خوب میدانم که این روزها چندان برای تو آرام نیست، خستهای و آرزوهای بسیاری در سرت پرواز میکند اما عزیزم، بدان که باید صبورتر باشی که روزهای سخت و طاقت فرسایی منتظرت هستند، روزهایی که خراشهایش را تا سالها بعد بر روحت حس خواهی کرد.
کاش میتوانستم بغلت کرده، دستانت را در دست بگیرم و برای روزهای نیامده دلداریات بدهم ، در گوشت زمزمه کنم که صبورتر باش، خیلی صبورتر، روزهایت سخت اما به سرعت خواهد گذشت و در یکی از روزهای پاییز ۹۸ برای تمام تصمیمات اشتباه، حرفهایی زده و نزده، بداخلاقیها و حتی تلاشهای نکرده افسوس خواهی خورد، هر چند که هیچکس جز من و خدا نمیتواند تو را به خوبی درک کند اما . .
اگر به صورت محالی در سال انتخاب رشته نامهام به دستت رسید خواهش میکنم که ترسهایت را کنار بگذار، جسورتر باش و ادبیات را انتخاب کن که سالها بعد با حسرت از آن یاد خواهی کرد، اگر نشد حداقل لطفا در دومین سال کنکور بهجای تجربی و رویای پزشک شدنی که از آن تو نیست ریاضی را انتخاب کن! باز هم متاسفم که نمیتوانم برگردم و همهی اینها را به تو بگویم! میدانم بارها میشکنی ، خسته میشوی اما از پا نمیافتی، خودت را باور کن!
راستی سالهای دبیرستان را غنیمت شمار که روزهای خوب چون باد میگذرند و بعدها عمیقا دلت برای دوستانت و فضای کلاس تنگ خواهد شد.
فرشته! لطفا مهمترین توصیهام را جدی بگیر!
دستان خدایت را محکم بگیر و به او اعتماد کن، رهایش نکن که بدترین ضربهها و ناراحتیها را زمانی تحمل خواهی کرد که در شلوغی آدمها دستان خدا را رها کرده و گمان کردی که او هم تو را به دست فراموشی سپرده و یا قصد ازارت را دارد، چند سال زمان میبرد تا دوباره خودت را در آغوشش حس کنی و حال دلت بهتر شود اما . کاش میتوانستم چون قاصدکی با خبرهای آینده به سراغت بیایم، افسوسم از ناممکن بودن این آرزوها دقیقا به اندازهی افسوسم از ندانستن آیندهی این روزهاست.
دختر جان! بخند، بیشتر بخند و سعی کن لبخند را بهتر از پیش یاد بگیری اما نگذار از خندههایت سوء استفاده کنند یا بخاطر دلخوریهایی که پشت لبخندت پنهان میکنی به راحتی آزردهات کرده و تو را جدی نگیرند، نگذار که آدمها مهربانی و دلسوزیت را به چیزهای دیگری تعبیر کرده و آزرده خاطرت کنند، یاد بگیر که محبت گوهری گران بهاست و نباید به لجن بعضیها آغشته شود.
مراقب خودت باش
دوستت، فرشته ۲۲ سالهی امروز
+ ممنونم از جناب یک مسلمان و نسرین عزیز بابت دعوتشون :)
من شخص خاصی رو اسم نمیبرم، به جاش هر کسی که این پست رو میخونه از طرف خودم دعوت میکنم :)
++ فرشتهی چند روز پیش هم اینجا به یاد همتون بود :)
گناوه_ شیراز _مشهد_ شهر دانشگاه_ مشهد_ شیراز_ گناوه . ایوان نجف عجب صفایی دارد ، کربلا عرش خدا رو زمینه . حسین! آخ از حسین . گناوه_ شیراز_ مشهد_ شهر دانشگاه!
یکی ، دوتا راه رو امتحان کرده بودم، چند سال پیش، ولی درست نشد، گفتم به دلم افتاده برم کربلا حاجت میگیرم، گفتم باید پیاده برم، اربعین، میدونم برم حاجت میگیرم، نشد، میخواستم تنها برم نذاشتن، کوتاه نیومدم، نرفتم، سال بعد کوتاه اومدم، گفتم باشه باهام بیان، پاسپورت دیر رسید، سال بعد گفتم میخوام برم گفتن پیاده نمیتونیم باید با ماشین بریم ، یه چیزهای دیگه هم گفتن، گفتم نمیام، سال بعدش هم نرفتم، گفتم باید پیاده برم، باید اولین سفرم رو پیاده برم،اصلا حسین من خواستم بیام تو نذار، نطلب تا وقتی که دوتا شرطش جور باشه.
امسال اسمم رو بدون اینکه بهم بگن نوشتن، همهی کارها رو کردن و وقتی بهم گفتن که نه راه پس داشتم و نه راه پیش! بغضم گرفته بود، پیاده نبود، تنها هم نبودم، حتی شرط سوم هم نداشت ولی قبول کردم، حالا دیگه خودمم دلم میخواد برم.
خانم همسایه هر سال خونهشون روضه داره؛ یکی دیگه از همسایهها مادرم رو اونجا دیده و بهش گفته خواب دیدم؛ خواب دیدم یه جمعیت زیادی دارن میرن خونهتون، منم رفتم، دم در یکی گفته امام حسین کوچیکهشون رو شفا داده! اون یکی گفته بزرگشون رو هم شفا داده!
معلوم نیست کربلام جور بشه، شاید با کارهای دانشگاه تداخل پیدا کنه ولی من میگم درستش میکنه؛ نکرد هم نکرد ، مهم یه چیزه، حسین شفام داده! .
+ بخدا شفام داده؛ همین الان هم شفام داده، بعد چندسال حسش میکنم.
++ شاید بعدا بیام و بهتر بنویسم، از همهی این روزهایی که گذشته؛ از قبل و بعدش ، از همه چیز! از چیزهایی که دل و ذهنم رو خورده اینروزها! از چیزهایی که به هیچکس نگفتم، نشد که بگم.
لینک
۱) فکر میکنم من تنها دانشجویی باشم که آرزو میکنم بینالتعطیلین این هفته تعطیل نشه! چون واقعا نمیدونم باید ۸_۹ روز رو تو اتاقِ کوچیک و دلگیرِ خوابگاه یاس چطوری بگذرونم!
شاید بپرسید که "خب چرا نمیری خونهتون؟" راستش رو بخواید تازه و البته کمکم دارم به ۱۴۰۰ کیلومتر دور بودن از خونه عادت میکنم، تازه دارم تمرین میکنم که چطوری موقع صحبت و البته بعد از صحبت کردن م گریه نکنم و بغض نشسته تو گلوم رو قورت بدم! تازه دارم یاد میگیرم که چطوری با صدای گریههای برادرزادهی یکسال و سه ماههام و شیرین زبونیهای خواهر ۹ سالهاش از پشت تلفن قلبم رو بگیرم تا از سینه در نره ، چطوری موقع جمع شدن خانواده بخاطر جای خالیم کمتر اشک بریزم.
میدونم که برگشتن به خونه در حالی که هنوز تو مرحلهی مقدماتی این آموزشها هستم یعنی شروع دوباره از صفر یا حتی زیرِ صفر! پس ترجیح میدم کلاسهام برقرار باشه یا اینکه یک هفته رو همین کنج تختم با چندتا رمان و کتابِ زبان سر کنم!
پن: بین خودمون باشه ، هنوز نتونستم به صدای گریههای بابا پشت تلفن عادت کنم، نمیدونم چقدر طول میکشه .
۲) با الی رفتیم کافینت و من خوشحالم بودم که بعد از تلاشهای بسیاری تونستم فرم سلامتم رو ویرایش کنم، پسره به محض اینکه منو دید گفت "بالاخره درست شد؟" گفتم اره، زنگ زدم خونه برام درست کردن (یه جوری گفتم که قشنگ متوجه بشه که بلد نیست و باید یه حرکتی بزنه برای یادگیری)، بعد از تلاش بسیار برای باز کردن ایمیلم (که بعد متوجه شدم ادرس و پسورد ایمیلم رو بهجای اینکه تو یاهو بزنه تو سایت دانشگاه میزنه و بعد هم حق به جانب بهم میگه خب زودتر میگفتید تو ایمیلتون ذخیره کردید!!) متوجه شدیم که فقط فرم سلامت جسمم پر شده و سلامت روان مونده، قرار شد برام پر کنه، الی میگه :
_ اون روز خانم الف میگفت خودتون پر کنید، یکی از بچهها پر کرده بود و مشکل روانی براش تشخیص داده بودن!
_ یعنی دختره مشکل روانی داشت؟
_نه، کافینتیه براش اینجوری زده بود، شاید این .
_ یعنی شاید این روانیه؟!
یه نگاهی بهم کردیم و خندیدیم، فکر کردیم پسره متوجه نشده، بهش گفتم اگه میشه سئوالات رو بخونید بدونم چیه بعدا مشکلی پیش نیاد، خندید و گفت"نه خیالتون راحت باشه" و از خندهی ته حرفش معلوم شد ابروی من و الی رفته و پسره متوجه شده! :)))
دو دقیقه بعد گفت حالا بخونم براتون؟ گفتم اره، حالا سئوال چی بود؟ ایا شما در انجام تمرینات و کارهای خود تنبلی میکنید؟ گفتم نه اقا نمیخواد بخونی خودت بزن اینا رو :|
تهش هم که میخواستم بیام بهش توضیح دادم که چطوری درستش کردن برام بلکه تجربه بشه براش چون تقریبا همه تو ایمیل و ویرایش مشکل داشتن!
۳) از بس پیش این پسره رفتم که دیگه قشنگ منو میبینه میشناسه که هیچ تمام اطلاعات شخصیم رو هم داره، نصف اطلاعات رو امروز که میپرسید خودش بلد بود و میگفت همین دیگه؟! اون وقت یه ایدی تلگرام ازش خواستم(خودش گفته بود میتونید بفرستید رو تلگرامم) تا فرم رو براش بفرستم و پرینت بگیره برام ، دوستش یه جوری نگام کرد که میخواستم خودکارم رو تو چشمش کنم، یکی نیست بگه اخه نقطهچین من ۴ روز میام این نتونسته یه فرم برام ویرایش کنه، ایمیل و پسوردش رو تو سامانهی سجاد(همین بود دیگه؟) میزنه، بعد من چشمم این رو گرفته باشه که دنبال آیدیش باشم اخه؟! خدایا اینا چی بود خلق کردی وجدانی؟!:||
۴) ملت تو فکر پاس کردن مبانی و ریاضیاتن من میگم اگه من از کلاسهای زبان جون سالم به در ببرم بقیهاش رو خدا کریمه! چرا این درس انقدر نچسب و فراره اخه؟:|
۵) فکر کنم کلاس مورد علاقهی این ترمم رو پیدا کردم ،فیزیک! درسته که فقط یه جلسه سرکلاس رفتیم و درسته که من فرمولها و محاسبات را تا خودم نخونم و روی برگه حل نکنم تقریبا متوجه نمیشم ولی انقدر مسائل حاشیهای فیزیک مثل تلپاتی و سفر زمان و این چیزها جذاب بود برام که تمام مدت کلاس تو ذهنم میگفتم خوش به حال چارلی که داره چنین چیزهای جذابی رو مفصل یاد میگیره :)
پن۱ : خیلی وقت بود از این پستها ننوشته بودم فکر کنم :)
پن۲ : یه عالمه مطلب پیشنویس دارم که هر کدوم رو موقع ویرایش با جملهی "خب که چی؟" لغو ارسال میزنم، کمکم داره همین نوشتن ساده تو وب برام غریب میشه،بخاطر همین این پست رو ویرایش نکردم :)
اگه عکس پروفایل همکلاسیهای دههی هشتادیم رو بذارم براتون فکر کنم همتون افسردگی بگیرید، یکیش روی پروفایلش نوشته "بهم بگو وصال چه حسی داره؟"! اون یکی نوشته تنهایی خیلی سخته! یکی دیگهاش نوشته جات رو به سایهات هم نمیدم چه برسه به بقیه! و . :|
واکنش من به همشون اینه (-_-)
خدایا این دههی هشتادیها کی انقدر بزرگ شدن؟ کی وقت کردن عاشق بشن؟ عاشق هم هیچی، کی وقت کردن شکست عشقی بخورن اخه؟:|
+حس افسردگی و پیری دارم، بیاین دلداریم بدین :(
و اینک شروع زمستانِ عزیز و زیبا، مادر پیر فصلها !
+ شب یلداتون مبارک، عمرتون به شیرینی شربتها و شیرینیهایی که امشب خوردید!
++ خب من امسال دیوان حافظ در دسترس ندارم ولی طبق پارسال، امسالم حافظ گفته هر کدومتون هنوز مزدوج نشدید امسال مزدوج میشید دیگه، دست بردارید از سر اون دیوان بدبخت :)))
معشوق پاییزی من، سلام!
به تو گفته بودم که همیشه خیابانگردی در تاریک روشن شب را دوست دارم؟ گفته بودم چقدر از قدم زدن زیر نور چراغهای کوچه ذوق میکنم؟ نه، نگفته بودم!
رفته بودم خیابانگردی، رفته بودم تا شاید باد از میان موهایم بگذرد و خیالت را هم با خود ببرد، رفته بودم بلکه بارانِ خیابانهای این شهر خاطرات شبهای با تو بودن را بشوید ، رفته بودم بلکه روی یک نیمکت خاطرات تک نفره بسازم، رفته بودم.
یادم نیست چقدر پیادهروها را گز کرده و به تو فکر کردم، یادم نیست چقدر هی میانشان جای خالیات را انکار کردم، ولی خوب یادم هست اولِ دیوار کلیسا که رسیدم باد عطرت را آورد، جلوتر رفتم و چراغها سایهات را روی دیوار نشانم دادند.
یادت هست کنار دیوار کلیسا چه گفته بودی؟ "میبینی دنیا رو؟ حالا اگه مسیحی بودم میرفتم داخل، زانو میزدم و به گناهم اعتراف میکردم، میگفتم آقای پدر ما یه خبطی کردیم، غلط زیادی کردیم، عاشق شدیم، عاشق همین دخترهی ور پریدهی چش سفید؛ چیه چرا اینجوری نگام میکنی؟ ها؟ عاشق ندیدی یا مجرم؟".
بین خودمان بماند ولی راستش را بخواهی من هم گاهی دلم میخواست مسیحی بودم، میرفتم داخل اتاقک اعتراف، زانو میزدم و میگفتم" آقای پدر ما یه خبطی کردیم، غلط زیادی کردیم، اصلا قند خوردیم و یه روزی دل دادیم، دل دادیم به آدمی که مالِ ما نبود، به آدمی که موندن بلند نبود، آدمی که حرفش اصلا حرف نبود، قولاش هم مردونه نبود؛ آقای پدر ما یه غلطی کردیم و دل دادیم به مردی که . نبود؛ حالا میگین چه کنیم؟ بگین با کدوم آب مقدس میشه گناهم رو بشورم؟ اومدم توبه کنم از گناه دل شکستن، که بدجوری دل خودمو شکستم."، اما حیف که در مذهبم اعتراف به گناه خود گناهیست بزرگ!
هنوز سایهات روی دیوار بود ولی . وقتی برگشتم رفته بودی! محمد میگفت خیالاتی شدهام، سایهی یک رهگذر بوده؛ اما مگر میشود سایهی تو را نشناسم؟ اصلا مگر میشود آدمی خودش را نشناسد؟
یاد لوسیِ نارنیا افتادم که اصلان را دیده بود و گفتند توهم است، اما او اصلان را دیده بود، اصلانی که فقط چشمهای لوسی او را میدید، اصلانی که گلایه کرد "پس چرا دنبالم نیومدی لوسی؟" کسی چه میداند شاید تو هم روزی گلایه کنی، شاید تو هم روزی پشیمان شدی و عزم برگشت کردی، هان؟ نمیشود؟
اما. اما لطفا، به سوسوی چراغهای آخرین خیابانمان روزی که پشیمان شدی برنگرد، نگذار تصویر پُر صلابتت بریزد؛ میدانی! من خدایت نیستم که ببخشم، لطفا تو هم بندهی تواب من مباش، به جان آخرین بارانمان حالا که رفتهای دیگر برنگرد.
محمد میگفت توهم است، راست میگفت توهم بودی شبیه دوست داشتنت، شبیه ماه، شبیه شب، شبیه دیوارهای کلیسا، شبیه من، شبیه محمد، شبیه همهچیز، شبیه همه چیز .
راستی دیدی چه شد؟ آمده بودم خاطراتت را باد از سرم ببرد اما نمیدانستم تو حتی باد را هم آغشته به خاطراتت کردهای.
+ از سخنچینان شنیدم آشنایت نیستم . خاطراتت را بیاور تا بگویم کیستم!
++ میلاد حضرت مسیح و سال نوی میلادی مبارک :)
دلبر جان
بادبادکباز کوچک، امیر، سلام!
میدانم که وقتی این نامه به دستت برسد دیگر آن بادبادکباز کوچک با چُپُن رنگی بر فراز عمارت نیستی، میدانم که حتی یادآوری آن خاطرات هم میتواند برایت تلخ و آزار دهنده باشد، اما راستش را بخواهی دلیل اصلی مخاطب قرار دادنت همان خاطرات زیبای کودکی و روزهای شاد مردم افغان است!
قرار بود بنویسم، صبح یک روز که خواب از سرم پریده بود تو به خاطرم هجوم آوردی و تصمیم گرفتم که نامه را به تو بنویسم! راستش روزهاست که تلاش میکنم نامهای در خور بنویسم اما افکارم مجال نمیدهد و همین چند خط را هم وقتی برایت مینویسم که در حیاط نشسته و به آسمان دلگیر پوشیده از ابر که گهگاهی قطرهای از بغضش بر سرم میچکد نگاه میکنم.
برایت نامه مینویسم چون میخواهم بدانی که تا چه اندازه خاطراتِ تو و روزهای قبل از فاجعهی غم انگیزی که بر سر مردمت نازل شد در نگاه و نگرش من به مردم افغانستان، مهاجرت و جنگ موثر بوده است!
میدانی از آن روزی که بادبادکباز را به پایان رساندهام احساسم نسبت به همسایههای افغانمان تغییر کرده است، احساس میکنم که بیش از پیش دوستشان دارم و برایشان احترام مضاعفی قائلم؛ بارها به سرم زده است که کتابت را تهیه کرده، به منزلشان بروم و بگویم "بفرمایید این را برای شما خریدهام، فکر میکنم بدتان نیاید در یک عصر بهاری نگاهی به آن بیندازید"، دوست دارم بدانند که تو تا چه اندازه میتوانی مبلّغ خوبی برای فرهنگشان باشی، آنها باید بدانند که دختری در همسایگیشان زندگی میکند که حالا مدتهاست با دیدن خندههای کودکانهی کودکانشان به جای جنگ و آوارگی و خونریزی و حماقت به یاد باغِ بابر، مزار شریف زیبا، عمارتهای بزرگ و رنگی کابل میافتد، خصوصا با دیدن آن دخترک ۳_۴ سالهی مستاجر خانهی صادق با موهای کوتاهِ زرد، چشمان رنگی و لباسِ قرمز افغانیش، و همهی اینها به یمن نوشتههای توست!
امیر عزیز!
نمیدانم حال که این نامه به دستت می رسد روزگارت چگونه است؟ هنوز هم به بازار اجناس دست دوم سر میزنی؟ خاطراتت را مینویسی؟ حال دوستان افغانت چطور است؟ آه که از این فاصله هم میتوانم زخم مردم از عرش به فرش آمدهای را که به ناحق مجبور به تحمل آوارگی و سختیها هستند را حس کنم!
با همهی اینها میدانم که تو از حال امروز مردم و کشور من آگاهی، از روزهایی که بیرق سیاهش را روی زندگیمان پهن کرده و انگار قصد بیخیال شدن هم ندارد!
راستی حال پسرِ حسن چطور است؟ متأسفم که اسمش را فراموش کردهام! گفتم حسن، آه آن پسر مهربان هزاره!
میدانی! سراسر صفحات آن خاطرهی تلخ برای حسن اشک ریختم، برای تنهایی و ملال نشسته بر سینهاش، و راستش را بخواهی با تمام تلاشی که انجام دادی اما هرگز نتوانستم تو و پدرت را به خاطر جفایی که بر او روا داشتید ببخشم، فکر نمیکنم بتوانی انزجار درونیم را هنگام خواندن آن صفحات متصور شوی!
امیر! کاش میشد دنیا را به روزهای سفید بادبادکبازیهایت، به عیدهای شاد، لباس های رنگی ن و مردمانتان ، به جشن و پایکوبی برگرداند؛ کاش میشد دنیا را مثل خندههای کودکانهات رنگ آمیزی کرد، مثل بادبادکهای رنگیات، مثل پشمک های روز عید، مثل رنگ عمارتها قبل از آمدن طالبان، مثل شادی مردم وسط کوچه و خیابان؛ اما افسوس که روزها میروند و فقط خاطرات از آنها باقی میماند مثل صدای احمد ظاهر که هنوز در خاطرات باقی مانده!
قرار بود نامه بنویسم که خستگی و تلخی این روزها را از یادمان ببرد اما گویا نامه دارد رفته رفته تلختر میشود، بهتر است نامه را به اتمام برسانم، لطفاً اگر این نوشته به دستت رسید به دختر آن سرهنگ بازنشسته سلام برسان، روی ماه پسر حسن را ببوس و بگو که پدرش در ذهن همه ما انسانی نجیب و مهربان بود، اگر احیاناً دوباره قدم در افغانستان زیبا نهادی به جای من به کبوترهای شاه دو شمشیره دانه بده و بادبادک قرمزی را در آسمان هرات رها کن!
امضا : فرشته
16 مارس 2020
+ ممنونم از مستور و نسرین عزیز بابت دعوتشون :)
++ من هم دعوت میکنم از گلاویژ عزیز و آقا احسان و روزها برای شرکت در چالش آقاگل :)
معشوق پاییزی من، سلام !
حال که این نامه را میخوانی بهار از راه رسیده ، شکوفههای باغچهی کوچکم شروع به آراستن شاخهها کردهاند و صدای شرشر رودخانهی میانی شهر نیز این زیبایی را دو چندان میکند!
دیروز که با خانم برانگلی در مورد تغییرات حیاط و زیبایی اعجاب انگیز شهر در بهار صحبت میکردیم ناگهان به کنار درخت آلوچهی حیاط پشتی پرت شدم، به آلوچههای خوشمزه و لبخندهای نمکینت، به زیبایی شکوفهها و نگاه شیرینت، به عطر بهاری که چون پیکهای پیاپی مستم میکرد!
خاطرات مثل نماهنگی عاشقانه از چشمهایم عبور کرد ، فکر میکنم حتی خانم برانگلی هم میتوانست آن لحظات را تماشا کند چون بی مهابا لبخند میزد ، شاید هم گمان میکرد دیوانه شدهام و لبخندش میتواند تاثیر مثبتی بر روحیهی یک دیوانه داشته باشد!
محبوبم!
اگر این هفتهها نامهای از من دریافت نکردهای امیدوارم گمان نکرده باشی که تو را از خاطر بردهام! آه چه تصور خنده داری ؛ مثل آن است که کسی بتواند یکی از اعضای حیاتی بدنش را فراموش کند، تو با روح و جان من سرشتهای ، چطور میتوانم تو را فراموش کنم؟
این روزها تو را بیش از پیش در کنارم حس میکنم ، هر لحظه و هر ساعت ، در میان باغچه یا نشسته روی صندلی راحتی چوبیم ، کنار اجاق گاز آشپرخانه یا در فروشگاه عمانوئیل ؛ پشت ظرفهای کثیف ریخته شده در سینک ظرفشویی یا در حال شنیدن موسیقی های نوستالژیکم و ورق زدن آلبوم خاطرات!
این روزها تو را بیش از پیش کنارم حس میکنم، و این شوق نوشتن را در من کمتر میکند، با خود میگویم " او در تمام لحظات با من شریک است، از کدام ثانیهی پوشیده یا احوال ندانسته برایش بنویسم؟" ؛ همین وجود همیشگیات سد نوشتن نامههایم شده است!
با این حال باز هم برایت مینویسم، حتی وقتی حس میکنم با لبخند کنارم نشستهای و به پاکنویس کردن نامهام چشم دوختهای!
میدانی؟! حتی وقتی فکر میکنم ذوقم در هنگام پست نامه را میبینی هم نمیتوانم احساساتم را کنترل کنم، نمیتوانم کمی از حال درونیام را از تو پنهان کنم، هنوز هم از شدت شوق تا میانهی در وسایلم را فراموش میکنم یا دست و پایم به وسایل سرِ راهم میخورد ، مثلا در یکی از چهارشنبهها دستم به ماگ نقرهای روی میز خورد و هزاران تکه شد!
معشوق زیباروی من !
این روزها مدام زمزمه میکنم که باز هم بهار رسید و عطرت را سوغاتی آورد اما خودت همچنان از پشت حصار این فاصلهها به کلبهی کوچک من نگاه میکنی ، چند بهار دیگر باید بگذرد تا خودت هم همراه با عطرت مهمان خانهام شوی؟ چند بهار دیگر بگذرد عطرت را از میان چهارخانههای پیراهنت میشنوم؟!
آه محبوبم ؛ چه بهارها و عطرها و خاطرهها بی تو گذشت، چه شیرینیها بی تو تلخ شد و چه تلخیها بدون شانهات سپری شد ، چه فصلها از این کوچهها گذشت و من گرمی دستانت را در میانش حس نکردم .
بگذریم ، لطفا خاطرت را با تلخ کامیهای من نیازار، نمیخواهم چینی بر پیشانیات بیفتد یا حتی گاه نَمی جسارت نشستن بر نرمی زیر پلکهایت را داشته باشد!
معشوق پاییزیم!
برایت بهاری پر از شکوفه، پر از شوق، پر از لذت زندگی و لبخندهای عمیق؛ برایت بهاری به زیبایی آفتابگردانهای حیاط خانهی پدری، به زیبایی یاسهای باغچهی مادربزرگ، به زیبایی نرگسهای نشسته در گلدان ، آرزو میکنم!
+ هوس باد بهارم به سرِ صحرا برد . باد بوی تو بیاورد و قرار از ما برد !
++ بشنوید [ نگار | سالار عقیلی]
سرِ صبح بود، از آشپزخانه صدا زدم:《آرزو کو 》، صدایش از اتاق آمد:
_چِنِه؟
_دو زرده است!
چند ثانیه بعد صدای صلوات و دعا به گوشم میرسید!
غروب بود، پرتقالی از جا میوهای یخچال بیرون کشیدم، با دست دیگرم کاسهی کثیف ماست و بستهی خالی چیپس را از روی کابینت برداشتم و راهی آشپزخانه شدم، کمی از پوستش را که جدا کردم سرخی پیچیده در نارنجیاش خودنمایی کرد، لبخند زدم؛ خیر است ، چشمهایم را بستم، صلوات دادم، آرزو کردم که تا آخر ماهِ رمضان اجابت شده باشد!
شاید دارید با خودتان فکر میکنید"چقدر خرافاتی اینم" ولی باید اضافه کنم که موقع دیدن هر چیز نورانی در آسمان که حتی کمی بجنبد هم، با احتمال ۱% شهاب سنگ بودن، چشمهایم را میبندم و آرزو میکنم، از همان بخشهای انتهایی قلبم!
نه پشتش منطق و استدلالی هست و نه هیچ چیز دیگری، فقط انگار با دیدن هر کدامشان کورسویی امید بر قلبم میتابد، تک امید کوچکی جوانهای ترد میزند، از همانهایی که دوست دارم انگشتانم را حصارشان کنم مبادا تندبادی ساقهی نازکش را بشکند!
ماه رمضان اما نورِ کوچک این شمع جان میگیرد، میشود فانوس، پر نورتر، زیباتر، روشنتر!
دیگر منتظر بهانه برای اجابت نیستم، هر ثانیهاش امید اجابت است که از سلولقلبم شُرّه میکند، از سحری که صدای مناجات سحر در لابهلای شاخههای شاهتوت میپیچد تا ظهری که گرسنه سر بر بالش گذاشته و برای افطار دقیقهشماری میکنم، همهاش امید اجابت است و شوق دعا!
رمضان امسال اما دستهایمان بیشتر محتاج دعاست و دلهایمان هر لحظه دخیل بسته است برای اجابت؛ سحر و افطارش بوی نیاز میدهد، بوی احوال ملتی ناخوش که به آغوش خدا پناه اورده است!
یارب! اینک که آغوش گشودهای بر مهمانانت دست نوازش بکش بر زخمهایشان، امید اجابتشان را ببین! در مرام تو بیمهری ندیدیم، مهمان را دست خالی و بیپناه به حال خویش رها کردن ندیدیم. دستهایمان را بگیر، توشهی راهمان بده؛ آتش امید را در دلهایمان بگیران و در شبهای تاریک چراغمان باش، راهنمای راهمان، مبادا در این دشت ظلمانی بیانتها تنها رهایمان کنی!
یارب .!
+ حلول ماه مبارک رمضانتون مبارک؛ مجدداً مثل هر سال تاکید میکنم که تکخور نباشید :)
درباره این سایت